سانتادمینگو

هوشنگ سارنج

به فرودگاه پنتاکانا ، که رسیدیم؛کمی از روز گذشته بود. زمین، نمدار و چال آبها، از باران بامدادی ، پر. نا باورانه در هوای گرم ودلچسب تابستانی ، رها شدیم . زبان گلهای ختمی ژاپنی ، با سنگینی قطره های باران، آویخته. انبوه گلهای کاغذی چند رنگ، سر بر شانه ی پرچینها، نهاده.

آرامش و سادگی ، گرما و قامت بلند نخلهای تزیینی، مرابه مسجدسلیمان برد. به فرودگاه کوچک، خودمانی، و در دسترسش . می روم؛ از پهلوی خرابه های سر مسجد ،سه راه چشمه علی، سرکوره ها ، پنج بنگله، چاه دیوانه، سه راه مال کریم، سینه کش دو شاخه ای اداره ی مرکزی، حسابداری ، کولر شاپ، میترشااپ، گلوگاه تنگ میدان مین آفیس، برزخ میان آتش نشانی و مدرسه ی شمس داوری، باشگاه ایران، پیشاهنگی ،ژاندارمری، اداره ی فرهنگ، و سر انجام، آغاز راه سبزآباد، پیش پای سکوی خانه ی ۲۱۶، همسایه ی چاه نفتی از نفس افتاده و در سنگ و سیمان، نشسته، روبروی گندابی از هرزابهای تپه نشینان بالا دست، در بوی نان تازه ی تنوری داغ، به خود می آیم.

سالن تمیز بود و کلاهی قلندری از چوب و پوشه ای از برگهای نخل، بر سر داشت گروهی از رامشگران محلی به خوش آمد، می نواختند؛ با تمپو و جغجغه و چندساز بادی. زود به راه افتادیم. راه دالانی بود باریک و ترکدار و پر چاله. که از لای درختان گرمسیری می خزید. در میان آنهمه سر سبزی و بوی جنگل و کومه های چوبی پوسیده و پای تا زانو در تالابهای کم ژرفا، گویی، سفری داشتیم بر شیب تند مرزن آباد که تا خود چالوس می دواند. آنقدر زیبا که دیدن کم می آورد باید بلعید.

سر سوی آسمان، از پله ها ، بالارفتیم. و گذری از زیر هرمی از چوب با قندیلهای آویزان داشتیم؛ بعد در حیاطی گسترده، که آبگیر سپیدش، پیچیده لابلای باغچه های سبز آوازه خوان ، تا پایان دیدن می دوید. من که هنوز غبارپاشنه های چاکناک زنده رود آب باخته را بر مژه ها ، بار داشتم؛ پیازکهای تشنه ی بویایی را با مزه ی خنک آن آبهای چشمه ای سیراب ساختم و، رد آب را در فیروزه های منجمدی که در دستان هنروران سر زمینمان خمیر شده و بر کاشیهای آن کاخهای خدا نشین گسترانده اند؛جویا شدم.

می خواستم پژواک زمینکوب پای خود را زیر گنبد مسجد شاه اصفهان بیازمایم . ابرهای تازه و نیرومند، تا غروب آتشین، بارها سیلواره ساختند؛ آبدانه های پیاله ای تند و پر توان، از گوش و سر هر بلندی و ناودانها ، آبشاری ، فرو ریختند. شب نرم و خوشرنگ لای چراغهای رنگین و نیلوفری لانه کرد؛ نسیم دریایی ، بر سینه ی نخلهای بلند گیسوی نارگیل فشار می آورد. وآن پایبندان خاک ، با چرخشی دلربا و بالا و پایین بردن بالها ، سینه رها می کردند.

شبی آذین بسته بود و از آینه ی تاریکی ، هزار هزار ، شبتاب سیما بی ، می درخشید. زمان اشباع بود از روح زندگانی ، جنبش و شادمانی . ترد و طربناک در زلال مهربانی . چیزی تخته بند و میخکوب نبود. آدینه روز بامداد، دیداراز سانتادمینگو ساز شد راه همان نخ یک لای کمتاب و پر گره از میان سبزه زارها و مه و ترس می گذشت . فراوانی گیاه ، راه دید آسمان و ابر پاره ها، را بسته بود. تمام راه ، باران بارید هر کشتزار با مفتولی فلزی ، و دیوارکهای مرجانسنگ از همسایه جدامی شود .

بر خاک نازک سپید و کهربایی ، بوستانهایی بود و نیزارهای شکر و بر زمینهای سخت آتشفشانی ، گاوچر های تنک مایه ی بیشمار. تا چشم می توانست دید؛ نیشکر های بندبند تا زانو در آب گل، یاد آور دریای سبز مزارع صفی آباد شوش و هفت تپه ، می شد ؛زیر آسمان بی رادع و کشتبانان آفتابسوخته اش که نیم برهنه، با، دست باد و آتش، نی ساقه دسته می کردند. سانتادمینگو پر میوه است و پر آدم.

باغ هزار رنگ قالی های ایرانی را می ماند که در پرده ی موسیقایی پیچیده باشند، با تندیسهای برنزی، تنومند و معنی دار بر سر هر چهار راه یا میدانی؛ نه هم شکل و یک لباس و نه اخمو یا نا مهربان. بر سنگ ستونی هم ، کلمب ، پشت به ساختمانی سرخ آجر، پوسیده و نمادین، با انگشت تیر کرده، از کمان اندیشه ، راه پیش رو ، و اکتشاف را نشان می دهد. آب سرمه ای، در جام کاراییب، چین بر می داشت و از فراز بسیار جزیره های مرجانی مغروق ، پیش می آمد و بر پوستینه ی حلزونهای درخشان وشن های سپید پهن می شد.

درختی تناور، با ریشه های هوایی ، میان باغچه ی موزه تندیسه های ماهاگونی ، یاد درختان لیل ( انجیر معابد) که خود هزار درخت است با آن ریشه های آویخته و آبشار سایه ی سردش در آن هرم سوزنده ی کرانه های خلیج پارس و آبخست های خارک و قشم و بندر های کنگان و عسلویه و…تا افقهای مینویی دیگر ایران را در ذهنم زنده کرد.

باز شب، در بازوان مرغ حسینی؛ هتل پای در آب آرام گرفتیم .در باز گشت ، تورنتو ، زیر دامن عروس برف ، خفته بود. سفری هم به تبریز باید رفت.

**********
Houshang Saranj – Toronto