به سبکی پر

هوشنگ, سارنج

……فریادهایی از گلدسته هایی نا پیدا ؛ به گوش می رسید. ” کندولس ” ” کندولس ” ؛ فریادی خاکمال و در غباری نرم آغشته . میان, سنگستانی شش بر . بر خود فتیله شدم ؛ تا اینکه روی پله ای گیر کردم . تمام, راه خستگی بود و بی کسی و سر بالایی . آبی گل آلود بر چاک, خاک , انباشته ؛ با شتاب می دوید. جویبارک ؛از پای دیوارهای بهم رمبیده ؛ از گودالی به گودالی دیگر می چرخید. همه جا بهم گوریده ؛ وبی راهی ؛ ره به جایی نمی گشود همه چیز خفته بر هم؛ در آرامش , گور خاکی . کاشانه ها ؛ خالی ؛ پر آوا ر, جانکوبی ؛ یا تپش باریکه رگی. سایه ی پرهونی ترس از ویرانی گنبد های بلند و کاشیکاریهای رنگین از هم پاشیده کنار, درختان, پوست باخته ی استخوانی ؛ لرزه آور شد. آرام؛ تاریکی ی سبکی ؛ خاکستری رنگ از مانده ی دیوارها , می چکید. زمان به فراموشی سفتی فرو نشسته و دوری فروتر از یادمانی , نشانی , گرسنگی , تشنگی ؛ بر پا بود. همه پایانی ؛ بسته و پاشیده.
از پله ی بیرونی خود را بالا کشیدم و از دو پله ی درونی روزی تالار ؛ پایینتر رفتم. در هوایی سنگی و سرد رها شدم . به مانده ریشه ی دیواری پشت دادم کمی ماندگی بر سنگلاخ که فرو نشست بر خاستم ؛ از لابلای گرد, دورترین تنهایی ؛ دو کس را دیدم با پاره نانهایی سیاه و سبز چون تخته هایی کهنه می گریزند با چهره هایی بی اندام . به نگاره های دیواری ماننده . دیواره های شبستانهای درماندگی . پاره نانی افتاده از دستان آ ن دو نازکآن, مقو ا یی را بر داشتم؛ بوی سیاهی وتباهی مرامی و مسلکی می داد. سایه های آ دمواره ها به سبکی پر, بر دیوآرک ها می لغز یدند و بر تخته گلها ی قاچ خورده موجوا ر می ماسیدند ؛ گلسنگی یا سنگواره ای و بوی نای هوا مردگی در سردابه های دوستاقخانه ای می تراوید.
یاد, دردنامه های ناصر افتادم و ترس, از تاریکیها . که می گفت :حاج نصیر زنانه دوز بود و من شاگردش . دوزن دآشت و هرروز پای پیاده تا مکینه خواجو می دویدم تا ناهارش را از خانه ی اولی بیاورم یا از خانه ی دومی ازدالان, تاریکی ته, کوچه ی عباس خان . روزی باز آدینه آمد بر سکوی پیشخان حسن, حاج عبد الخالق ته سیبه ای تاریک به ناصر گوش می دادیم. حسین و من و محمود هم می شنیدند. از سوراخهای آسمانه ی دالان دراز تاریک ؛ ستاره ها می درخشیدند و شهابها آسمان, سرمه ای را خط, نور ؛ می کشیدند.
دو چشم , سیاه . ناصر ر در ته, گودال, چشمخانه اش میلرزید. گفت :امروز به کبا بخانه ی حاج مصطفا رفتم تا برای استاد م و مهمانش کباب و ریحان بگیرم. اینهفته ” مهین موتبا ” در شبستان ؛ مهمان, اوسا بود .
دو چشم , سیاه . ناصر ر در ته, گودال, چشمخانه اش میلرزید. گفت :امروز به کبا بخانه ی حاج مصطفا رفتم تا برای استاد م و مهمانش کباب و ریحان بگیرم. اینهفته ” مهین موتبا ” در شبستان ؛ مهمان, اوسا بود . دم آفتاب پر؛ به مادی زیر, راه پله ی مسجد دروازه دولت رفتم ؛ بشستن چند تکه جامه های رنگی . هنوز تنم از ترس, تاریکی وفریاد, آب و گاز گرفتن, کله جنگها می لرزد.
بخود آمدم ؛ پدر آ وایش به سختی شنیده می شد ؛ مرا می خواند . پدر رفته است و حسن . از حسین وناصر و محمود بیخبرم ؛ به کوچه های کودکی هم دستی ندارم. چاه های آب باران میان, کوچه های خاکی زیر گورهای سیمان و آسفالت خفته اند؛ بوی یاسهای بنفش و چنپاو شکوفه های انگور و تابستانهای گرم و نان تازه مرده اند نه از راه بلند,خاکی روستای هفتون نه انگشت, گرم بابا در مشت ؛خبریست.
ازپنجره بهار را می نگرم که مژده ی پایداری زندگانی می دهد و دردا که بسیار ان در کودکی جان میبازند.

دوشنبه ۶ می ۲۰۲۴
تورنتو