هوشنگ, سارنج
دریاچه ی سیمکو یکی از دویست و پنجاه هزار در یاچه ی آب, شیرین, استان, انتاریو میباشدکه سه هزار رود و رودک؛ آنهارا پر می کنند. سیمکو چهارمین گستره را دارد ؛ هفتصد و بیست و دو کیلومتر, چهار بر. با ژرفای میانگین, پانزده متر و پهنای بیست و پنج و درازای سی کیلو متر. آبگنجی آن صدو شانزده کیلومتر مکعب . آبخست های جورجیا؛ ثورا؛ توت فرنگی؛ مارها ؛روباه و انگوررا؛هم در آغوش می دارد. ت و دو کیلومتر, چهار بر. با ژرفای میانگین, پانزده متر و پهنای بیست و پنج و درازای سی کیلو متر. آبگنجی آن صدو شانزده کیلومتر مکعب . آبخست های جورجیا؛ ثورا؛ توت فرنگی؛ مارها ؛روباه و انگور رحم در آغوش می دارد.بر کرانه های دور تا دوری بیست و چهار کیلومتریش ؛ هزاران کاشانه ی ویلایی زیبای بی جنجال؛ این منم نمایی ها ؛ کانون , زندگانیهایی گرم , بی دغدغه می باشد. بی دیوارهای سر نیزه ای یا سنگچینهای سنگر آسا. همه در پناه, آ رای های چمنی و گلکاریهای شهر, فرنگی.
از چشمان, ماهواره های گردنده بر گرد, زمین ؛ سیمکو ؛ مآنا ؛ سایه ی گسترده ی کولبریست ؛ خسته از بار, سنگین بر پشت؛ که بر سنگی نشسته است. پای راست را بر سنگی بر آمده از سبزه می فشرد و با دستانی نا پیدا از آن درد زدایی می کند و پای چپش ؛ آویخته. کلاهی نقابدار, کارگری بر سر که این همه در انگشتانه ای می گنجد.
پس از نود دقیقه رفتن, به پایان, بزرگراه, ۴۰۱ رسیدیم واز آنجا تا رسیدن به سیمکو ؛ در کوچه باغهای کردستان وگیلان و اسا لم و رودکنار پشت, سد چادگان می رفئم بر راههایی زر انباشت می دیدیم برگریزا ن, و باد, سرد, آن را . چاره از پشت, جام, بلند, شیشه ای قهوه سرایی بود و بس. که جایی بر گریختن از آن هنگامه ی زیبایی نبود. پناهگاه؛ مالامال از بوی سیال پیچیده در بخار, خوشبوی قهوه ؛ آدمی را می برد تا بازارهای ترکها یا قهوه سراهای عربی با آن آبشارهای کفساز, قهوه جوش از بالای شانه ی قهوه ریز در فنجان. و بازار های ایرانی با آن بو های هزار و یک شبی اش.رهنوردی در کوچه باغهای آرمانی یا گام کوبی بر راه های روستایی میان دیوار بلند, جنگلها ی در حالت, عریانی و فرو ریزش برگ تکانی؛ رفتن به درون نمایشکده ای از تابلوهای نگار گران امپرسیون یا ریال است.و کشتزارها همه نماد, تخته شستی آنان . هنوز از دربند, سبز گرفتار به دریای آتشین , افراهای ارغوانی سوزشی سرد را به یاد می آورند.
آتشبارها ؛ در میان, برگها می کوبند و هر سر بالایی یا شیب؛ در میانه ی کشتزارهای در آ یش؛ یا ته ماندهای بوته های ذ رت شیرین یر سرگمهای علوفه ای ؛ برگی از پیماننامه ی آشتی و آسودگی در هرکجا ؛ تا مدار, صفر درجه تا زمینهای فیوردی در قلمرو خرسهای سپید, قطبی است. بر هر کس, بمانند با, باد یا آفتاب ؛ آزاد و رها؛ راه می دهند تا بروی . جایی؛ راهی ؛ کومه ای ؛ سر پناهی ؛ دیوارکی نیست که ازپشت, آن هیولای ترس ؛ سر بر کشد و جان, نازکتر از سایه را یا وادار بر نخواسته کند.زندگی زمانی چم می یابد که هر آدم؛ به باور مندی نیکیها برسد .چونان تابلوهای ونسان در پردیس, رنگها ی آ تشناک ؛ شادمانه ؛ شناور شود. بی ترسی ازدرنده ای یا شنیدن, خرد شدن, استخوانهای بازو؛ و بجای حس,خنکای برگهای پشت نقره ای درختان, تبریزی؛ سردی تیغه ی سر نیزه را بر پرده ی صفاق خود بیابد.
بایستی بخوابی رفت کشدار؛ و آن اندازه رفت تا رسیدن به ستاره ای پر از مهربانی ؛ ودر آن اثیری شدن سهم نجابت بخش شده را برداشت. آنگاه باسبدی پر کرده از روشن کننده های خفتگی باز گشت ……
ه.س
سوم اکتبر ۲۰۲۴
تورنتو