گذرنامه بر…

هوشنگ, سارنج

برای ادامه ی زندگانی ؛ رساله ای در باره ی بزرگی از در گذشتگان بایستی می نوشتیم. از بازار, آزاد هم فراهم می آمد. فروشگا هیش ؛ نام و نشانی از پژوهشگر نداشت. گونه ای سری سازی ؛ یا شیشه گری قالبی را می مانست. جایی خالی برای خریدار, نوین داشت. می شد؛ روند, نوشتاری آنرا دگرگون ساخت و باز هم به دیگری فروخت؛ ” تلویحا ” را تلویهن ” یا ” مثلا ” را ” مسلن ” نویسانید. ساختار, گذرنامه ؛ درازایش خآوری و پهنایش نیمروزی بود. استاد, راهنمای من؛ زنی در پوششی بی کاستی و گشاد و سربندی از گونه ی سیاه بافت می زیست. آن شبدیز, زرین دست؛ برای گواهی آن دستواره ؛ مرا به پایین, شهر به بلندای سازه ای وزارتخابه گونه ؛ فرستاد.
با اتوبوسی ؛ تمام وقت در آن آویخته خود را به ایستگاه, مترو رساندم. با پیکری نرم و تا اندازه ای باریک و چروکیده در بازار, حلبی سازها ؛ پیاده شدم. سیمهای برق و تلفن فراز, گذرگاه هایش ؛ آویخته بود. آب در چاله ها سیاهی می زد. مردی پیاده روی یکپارچه با سواره رو را از کشتار, مورچگان ؛ پاسداری می کرد. در دکه ها ؛ یکی قدآره ؛ یکی لچک های پر سوراخ ؛ یکی گلهای بریده از لچک می فروخت . دود, دلهای کباب شده سایه انداز, درختان, دود زده ؛ می نمود دیگری در یک مجری ؛ کنار دست, مهره ی شیطان فروش ؛ سوگند نامه ی دادیاری و کلانتر بازی و پاک اندیشی و پاکدستی می فروخت.پای تابلوی با سمه ای ” شام, آخر ” کسی جزوه ی روشهای سربند پیچی رنگین و زیبا داشت . کناری اسباب بازی حلبی از یک پرنده که با چرخاندنش روی زمین ؛ بالمی زد. همه جا پلشتی پذیرفته بود.
در بیشتر, دکه ها ؛ خوردنی می فروختند؛ یا اهنپاره های فرسوده ی آمدنیها . ریلی از میانه ی کوچه -خیابان باریک می گذشت. همه کارها ؛ ول و اختیار به خود. از هر کس؛ می پرسیدی ؛ پاسخی نمی داد همه زهر خند می زدند. دیر می جنبیدی ؛ و خودت را به دیوار, نا هموار, راه؛ نمی چسباندی ” ترن” ترا بمانند, کاهگل به دیوار ؛ می مالید.

خود را به جایی دوزخ نما رساندم. هزاران نفر بهم پیوسته مانند, آب رها شده از بند؛ بر رودخانه ای خشکیده ؛ و مالامال از زباله ؛ از ” آنجا ” بیرون می ریختند. ناگاه ؛ استاد راهنمایم را دیدم؛ بی پرد ه ی سیاه سربند؛ با مو هایی درخشان و دم مادیانی که به با هوی چهار چوب در؛ پرچ شده است. تز زیر, بغل ؛ خود را به وی رسانیدم. پس از درودی پرسیدم پوشینه چه شد ؟ از میانه رفت؟ گفت نه بابا ؛ این کلاه گیس است. در شلوغی ؛ سرگیر ؛ جایی افتاده است. و چشمم به موهای کدر و مو خوره ای او افتاد. تز را که دید از دستم کشید. دوراز وزارتخانه ؛ جایی کمتر از همه؛ یک یخدان, شش بر خالی یخ فروشی روی جوی آب زیر سایه ی درخت, توتی کج همگون, میز استادان در گل فرو نشسته بود.
دفتر را بر یخدان گشود و چه شناساندنی از جنم مقوای جلد و رنگ آن سر داد. نا گهان ؛ مردی ریزه اندام با بینی کرکسی و چشمانی ریز فرو افتاده در کاسه دست بر تز کوبید و با زبان آوایی آتشگاهی گفت من هم پذیر ی ( تایید ) می کنم . استاد با نجابت؛ تز را به سوی مرد, ریش حنایی (هنا )فرستاد. نخست از مادرم پرسید . گفتم چهل ساله دستش از دنیای پر ستم؛بریده . گفت اشعری که نیستی ؟ پاسخ دادم. اختیار دارین .
سر انجام ؛پیاده راه افتادم؛ خرده حلبی ها از روی شلوار به ساقم فرو می رفت. آنقدر رفتم که دیگر کسی در کنارم نبود. بسیار پیمودم؛ که گمراهیش پایانی نداشت ؛ واماندم بر سر سنگی که آنرا می دیدم نشستم . کسی را نیافتم تا نامه (دفتر ) را بدستش بسپارم.
بیست و پنجم اکتبر ۲۰۱۸
تورنتو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *