مجید

هوشنگ, سارنج

آوردن, آب شیرین برای خوردن, کارگران کارخانه ی آرد هم با من بود. یک انبارک هزار لیتری می آوردم ؛ دو روزه یه می کشید. تهیه ی آب با آن تانکر ؛ جانکاه بود . نیسان, اسب, آن یدک کش ؛ خود جانی خسته داشت. با آوای ودادگی خود با تنی لرزان بر چرخهای پیرش ؛ پایکوبی می کرد. آب, بخش شور بود و تلخ و زمینش از خاک, سرخ, ریگدار. هنگام, رفتن به آب آوری ؛ ” مجید ” کارگر بیست ساله ی دستیار, چرخ کار (ماشین چی )را رییس کارخانه همراه من ساخت. با مجید گپی نداشتم که بزنیم.
بر جاده ی خاکی نا هموار ” کفتر آباد ” یدککش هوا می کردیم و سایه بآن غبار می زدیم. نیسان, لق لقو بر گرده ماهی های سایه انداز, راه ؛ لنگان ؛ می جهید و پا بلندی می کرد جیغ های زنگدار ؛ از دهان, ترک هایش سر می داد . از کنار, باغ نامهایی که با نام زمینهای کشاورزی ؛ کارگاههایی در دل خود داشتند .میان, دیوارهای بلند گلی و دروازه های آهنی ماشین رو. زمین زمین, کشت پذیر نبود و آب هم آب, کشاورزی. یک ردیف کاج و انار و تاک درهای بی بر و ردگم کن از دیوارها ؛ سرک می کشیدند. بیشتر آنها ؛ مرغداری ؛آسیاب؛پالایش روغن سوخته ؛ صابونپزی ؛سنگتراشی؛ اهکپزی؛ موزاییک سازی؛ درو پنجره سازی؛ صافکاری ؛ می کردند. یک گاو داری مصادره ای با ینجه کاری و چاه آب و سوله و شیر فراوان و سهمیه ی سبوس از کارخانه ی آرد هم داشت.
رو سوی کفتر آباد و کویر نمک جرقویه؛ روستای چند خانواری “کیچی “بی درختی کلاغنشین سر بر آورده و گورستانی کهنه با گورهایی بی سنگنوشته چسبیده به جاده ؛ گسترده بود. درست همانجا ؛ چرخ, تانکر ؛ از جا در آمد و بر گورستان چرخید و چرخید تا از نفس افتاد. نیسان فرسوده خاک بر سر و گوربان و مجید هم نگهبان خودرو شد.
من چرخ گور نشین را بر گرفتم و راهی “شاهپور ” کانون, تراش کاران و جوشکاران شدم. پاسی بر راه خشک, زیر آفتاب سوزنده ایستادم و مجید ؛ گریز از تاب, داغ و خاک راه ؛ پشت, نیسان ؛ پناه گرفت.
من سخت رفتم و دیر باز گشتم. آفتاب رفته و غبار خفته و دشت, تاریکی ؛ خیمه برافراشته بود. نه روستای در آستین پیدا و نه گورستان آشکار می نمود. ا ز وانت با چرخ, باز سازی شده که پیاده شدم؛ مجید از جا پرید و به سویم دوید. آوای پاهایش بر ریگهای شب نشست ؛ آرامش وهمناک سکوت را درهم ریخت. با دو دست مرا چسبید. کلامش ببین, لبها؛ می لرزید. فکش در اختیارش نبود. دستش از پیکری یخزده را می مانست که در پی پناهی بود . به من که در کف تاریکی ؛ چهره ی دیداری نداشتم ؛ بریده بریده ؛ داستان, ایستادگی خود در آستان ترس را گفت ؛ که گوریان مرا به خانه های خود؛ فرا می خواندند. سردی دستانش بر من هم نشست. آرامش کردم و گردونه را با حس پسودن راهاندازی و رهسپار کارخانه شدیم.
آدینه روز من در کار نبودم . بامداد شنبه که به کار خانه رسیدم ؛ گروهی در پیشخوان ” باسکول ” با هم پچ پچ می کردند و گرد اندوه خود می نمود. به آنان که پیوستم ؛ گفتند؛ گروه نجات ؛ از ته, خزینه ی گندم _ گودال,ژرفیست که چرخ هلیس گندمها را بسوی دستگاههای آرد پیش می کشد _ کسی را که گیر کرده بود؛ بیرون کشیدند. او روز, پیش – آدینه – از بالای مخزن ؛ که برای گرفتن کبوتر رفته است؛ و در گرداب, دانه های گندم فرو افتاده. با دست و پا زدن فراوان به رهایی ؛ به ژرفا تر رفته و بمانند, آب غرقی ؛ خفه شده است. جانباخته ” مجید ” بود.
بیست و سوم ژانویه ۲۰۱۹
تورنتو