گوست 21, 2019 توسط هوشنگ سارنج
تندیسها هم راه می افتند.
هوشنگ, سارنج

ما تلفن نداشتیم و تلفنخانه ی شهری ؛ نا چیز و دور از ما ؛ در ” برج خانی ” فراز, تپه ای بلند با راهی مارپیچی و آراسته به لوله های آب و گاز و نفت ؛ بر لبه ی دره های دهان گشوده از رگبارهای اقیانوسی بر گرده ی گچتپه های مار لانه ای و کژدمسارهای نهفته زیر, سایه های لگژیهای سبز برگ, خزنده بود. گرمای تابفرسای از زمین و آسمان ستم می کرد و ما تمام, پولمان را به پای فولکسی ۱۳۰۰ دست دوم ریخته بودیم. که در میان, غربالش ؛ آرمی در اگیم , دژی بلند دیوار , سنگی و سیمگون نشسته بود. با رنگ,زیتونی نرم.
ما برای تلفن, راه, دور ؛ سه نفری به برج, خانی که ما می گفتیم ” برج, پیامی ” می رفتیم و بچه در گرما دست و پای جاندادنی می زد. تالار, تلفنخانه زیر, آسمانه ای برگ, آهن, گسترده و گل وگچ بر شانه ی ریلهای بجا مانده ی روزگار ” ترن ” که به سیاهچال, زمان؛ چال شد؛ دراز کشیده بود. از پنجره های شیشه لرزان, خانه ی سازمانی ما؛ ” بنگله ” ها “جی تیپ “ها و ” نه فوتی “های شرکت , نفت؛ نشسته بر ته سفره ی ” ریل وی ” دیده می شد و از فراسوی آنها ؛ راهی علفگیر ؛ بی آرواره ها ی آهنی ریل؛ خفته بر چاکدره های بریده از پیکر, دره ها ؛ تا در خزینه می رفت. راهرگی دست ساخت با بیل و کلنگ و تنهای خسته و خیس, تراوش, پوست, آدمی برای امپراتوری ستم.
از کابینها؛ سخنان, پراکنده و در هم می تراوید . پس از چرخش, دوری عقربکها نشسته بر صندلیهای ” ارج “, آهنی ؛ داو به ما می رسید. سه نفری به کابین می شدیم و گوشی را به لپها می چسباندیم. مادر از آن سوی جدایی می زارید و اشکهای او از پیشانی و ستون گردنهایمان تا زیر, چانه ها می لغزید.
دیشب با او می رفتم؛ از ماندگی رنگ به چهره نداشت. رو سری سیاه ؛ زیر, چادر, سپید با گلریزه های آبی و برگچه های سبز , پیوسته به دمبرگهای شکننده؛ بی شادابی بهاری ؛ همراه با بوی نمناک گرمای سمج؛ او را در خود گرفته بود. با دست, چپش پشت, پیراهنم را در چنگ, استخوانی سخت نگه می داشت. نیمروزش ؛ به سوگباشگویی رفته بودیم. تمام راه, هفتاد کیلومتری را ابر های سیاه گریستند.و اکنون مهی ستبر همه جا را در آغوش گرفته است. در آن نشست, سوگوارانه ؛ سخنان گرد, چگونگی گذار با ناخنهای لاک زده از تنگه های ” باب المندب “و ” سویز ” و ” جبل الطارق ” تا ” راه پل “و , پر ریا و بزهکاری و گم رفتن, ” ملک المتکلمین ” برنزی و سوختن, کلاه فرنگی های آهنی و در ماندگی نگارگر, تندیسه ساز و دو چرخه سواری زنانه و …می چرخید و سوگواران همه چای با خرمای اسراییلی نوشیدند.

یادم آمد برای همسفری با او فرم کنسولی ویزایم را در خانه ی یکی از پیوندآن ؛ جا نهاده ام . که تلفن, نماگر آویخته از بند, پلاستیکی بر دست راست, مادر؛ زنگ زد من در اوج خود اندیشی گفتم بگو فرم, جا مانده ی مرا بفرستد. و ندانستم ؛ پر ده ی گوشش؛ پشت, هزاران پرده ؛ پخته است. سرفه کنان گفت میانجیگری نکنید.او را نمی بخشم. به او گفته ام ؛ هرگز نمی خواهم دیگر او را ببینم. میان, سخنش دویدم و به او گفتم؛ در باره ی پاره ی تنت ستم مکن ؛ چیزی بالاتر از آشتی و بخشش نیست. آدمی پستای کار, بر سر دلتنگیها را ندارد. هزاران تیر, بلای نا دیدار نشانه رفته است.
پنجشنبه هشتم آگوست روزی آفتابی بود و گرم زیر, آسمان, آبی و بی لکه ی ابر ؛ ریزه های فروز , خورشیدی بر زمین و زمان می بارید. همه جا سبز ؛ همه راه ها هموار و آدمها سرشار ازشادمانی ؛ کنار, دریاچه ای گسترده در همسایگی آشتی ؛ روی چمنهای خنک وبر پله هایی نیم گرد ؛ بی خواهشی نشسته بودند. از هر گونه باوری از هر کجای گیتی ؛ با هر گون پوششی؛ در هر سنی؛ نرم و ناب زبر و چروکدار؛ با موهای سپید ؛سیاه یا سرخ؛ تراشیده یا بلند؛ با پوستهای آشکار؛ از قوزک پا فراتر از گردن, درخشان فروتر ؛ بستنی بدست ؛ نوشابه در مشت با پای افزارهای بندی؛ سندل یا نیمچکمه ؛ شلوارکهای خیلی کوتاه یا بلند وکسی با روبندکی تیغه دار؛ و کسی با کاکلهای آشفته و منگوله آویز ؛ دراز کشیده یا نشسته پشت به دریا ؛ گوش به ساز.خواننده ای نامدار اپرا می خواند و ؛ با انگشتان, خبره اش دقک می نواخت . گیتاریست بر تارها پنجه میکشید ویولونیست, سیاهپوست کمانک. مرغان,دریایی جیغ کشان؛ از اوج تا بالای چنگهای پر خوراک شیرجه می زدند و تنها ؛ قایقها بر آب می لرزیدند.

۱۸ آگوست, ۲۰۱۹
تورنتو