زندگانی آدمی چنگال خرچنگ نیست

هوشنگ, سارنج

استان, انتاریو دویست و پنجاه هزار دریاچه ی آب, شیرین و سه هزار رودخانه ی کوچک و بزرگ دارد.

به تخت, پولاد می رفتم به دنبال, عمه بیگم خانم و پدر و پدربزرگمان که هرگز او را ندیده بودم. بر جاده ای پر غبار, نرم که اگر باران می بآرید؛ همچون دسته ی کوزه ای به گل می چسبیدم. چنان در هم فشرده و نازک بودم ؛ که بقچه ای. باد مرا در هم می پیچید و مو ژ آ سا لوله می کرد. بزرگترین مرده ریگ, پدر بزرگ ما ؛ خالهای قهوه ای رنگ بود که آ رایه ی چهره های افسونزده ی فرزندانش شده بود. و عموهایم که به گناه, گیوه پوشیدن ؛ با میخچه های کف, پاهاشان ؛ می کلیدند ؛ بایستی هفتاد ساله بسوزند.

از کوچه های شمس آباد که یک تکیه دآشت برای سوگواری و پیوند دادن, چهار باریکه راه ؛ برای رسیدن به گورستان, شهر ؛ بایستی راه, درازی کوبید ه می شد؛ تا چشمان به باغی پر سایه و اتاخهایی ماسیده در شکوه سنگ و چار دیواریهای پیر و چروکهایی از یادمانهای فسرده برسیم و هیچگاهسنگینی
خلنده ی حسینیه ی آباد با آن دیوارهای بهشتی و شمایلها ی زیبا و دو دهه سوگواری و سینه زنی و آشپزی پر رنگ و بوی ویژه ی دارا یان و بره کشان, خوش آوایان شال سبز ؛ همسایگان را رها نمی کرد.
در همسایگی کوچه ی گشاد تر ؛ چسبیده به تکیه؛ حاج آقایی داشتیم با کلاه, لگنی همرنگ, خالهای خانواده ی ما ؛ پیمانکار, نخود و لوبیای شله ی سربازکانه بود. یک ” د سه توی ” سبز داشت و یک گاراژ , دو کاره ؛ که روز ها بوجار ها در آن بنشن بو جاری می کردند . راستی ؛ یک راننده ی چشم سبز هم ؛ داشت. با ته ریشی سپید بر سر زنخدان و جای مهری زیبا بر پیشانی. از همه والاتر ” مادی فدن ” مالامال از چرکابی بیماری زا که سر انجام به کوزه ی کشاورزان, خا وری شهر می ریخت. که همه در برابر باغ “تکیه میر ” نا چیز بود. تکیه ای سبز در سایه ریز, درختان, بلند بر گورهای فراوان. موزه ای با نگاره های اندامی در آگیمهای پایدار . فرمانروایانی مانده در جبه های پوسیده ی والاتباری . از رنگ و کشش, خامه بر کرباسهای خشکیده ی بی رگ. پیچیده بر سنگهای مرمرین, سرد و برگ و گلهایی سخت تر از چدن. پشت, پرده های مخملین, تبرخونرنگ, گرد آگین و در آ غو ش, تاریکی ریزنده از چلچراغ های شاخدار در گره ی زنجیر های بی جان. به گردشگاه, سر نوشتیمان رسیدیم. شنا کرده در خاک , راه. از روی قلوه سنگهای سنگفرش گرد, گورها و دروازه ی چوبین و سایه ی تاکدارها و چند کاج, برتر از دیوارهای گل و گچی گذشتیم و جایی دستگاه, نشستن گستردیم. و به دیر خنده های شب مانده ی لاله عباسی های سرخ و زرد و سپید , رگه دار خیره شدم. از جا بر جستم و بهمراه, چند سایه ؛,به سوی برهوت, خالی از گورها دویدم. آفتاب, سوزا ن بر سرمان می تابید. سخت نفس می زدم. با دیدن, آب انباری نشسته در دل خاک ؛ تشنگی رو آورد . و هیچیک ؛ دل, فرو رفتن به دهان سیاه ترسناکش را نیافت. و گذشتیم. به دیدن , طیاره ؛ می رفتیم. و بر دشت, گرما می دویدیم.
پیش, پرده ی دو درویش میخکوب شدیم. ازرق چشمان, دروغزن دست و پی هر رونده را می بستند. آنان مار افسایان , ترساننده ای بودند. با کلاه, چند ترک, مولوی وار. افشره ی نابودی در گوشها می چکاندند .با پرده ی گدایی ؛ شهر فرنگی فریبکارانه را می گرداندند. روی پرده چهره ی اشقیا با ریشهای هنایی و پوستهای خالدار بی رانین کشیده بود و از روی شانه و نیمرخ با یک چشم دریده می نگریستند. فراز, ناخنهای بهم پیچیدشان ؛ از دهانها ؛چونان گرده ی شکافته ی کژدمهای ماده ؛عقربچه های نو نیش بیرون می ریخت. و سخنهاشان ؛ تلختر از بادام, انگم؛ که بوی نفرتی به رنگ, آسمان, شامگاهان, کشتارهای آیینی را ؛ می پراکند. و فریشتگانش با آن بالهای کشیده تا قوزک , پا های بی شکل ؛ و نگاه های یک سویه با نجابت, هزاران رخش, گلگون ؛ به سرخی خون, رام, آ تشرنگ بر بالهای پروانه ای نشسته به آبنوشی . و تمامی پرده بامدادی کبود و کذاب را می مانست از روشنی آتشی سوزنده بر آینده از ژرفای گودالی به بزرگی تمامی دلزدگی از چهل سال ؛ نا راستی ونا باوری.
در کنار پرده می لرزیدم. در باغ تنهایی . بوی سبزی تازه سرخ کرده در جوشش, روغنی از پیکر, اشقیا بر می خاست و ترسی که جوهره ی مانده از غارتگری ها؛ بود . از همه دور شدم . در بازگشت ؛ گورستان بزرگتر و زیباتر شده بود در جلوخان تکیه ؛ خانه ی درویش عبدالمجید, طالقانی را دیدم. آبگیر, کنار گورخانه ی میر ؛ پر آب, سبز رنگ ؛ . تکیه بان پیر و شکسته شده ؛و درختان مو نابود؛ کاج بلند هم خشکیده سایه انداخته ؛ از شکوه, مانده بر خانه ی پیرجانها؛ سرابی مانده بود. همه چیز تاراج رفته؛ همه چیز ؛ تراشیده شده بود.

یکم آگوست ۲۰۱۹
تورنتو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *