کردان

هوشنگ سارنج

ساوجبلاغ،با یکصد و پنجاه و شش ،کهنه روستای سر سبز و زیبا و باغدره های بیشمار ،بر کوهپایه های ‎”فشند” و “ارنگه” و “قار”  تا “شهریار” و بلندیهای  حاصلخیز آبدره های دو رودخانه  “کردان” و “القادر” گسترده است. روستا شهرک کردان ،زیر سایه سار گردوبنهای کهنسال و چنار های بلند، بالیده ؛ آرام و بیصدا ،به سوی تپه های کوتوله می خزد و شهری پلشت  را می سازد.

هنوز خنکای کوهساری در تن روستا می دوید و بوی طراوت بامدادی از سبزینه های سیراب شده ی باغها، می تراوید که خود را در آغوش آهنگساز رنگها ،یافتم.  او چنان بیرنگ و نزار در پیکر خویش نفس می کشید ،که شیره گیاهی در تنگنای آوند های چوبی خود سخت پیش می رود. سرش دوموی گشته بود و ریش و سبیلش،آویخته. از پشت زلال شیشه ی عینک، گویا مادرم می نگریست؛ نجیبانه، بی سرّ آزار کسی را داشتن.

کلید، زبانه را در درون بست چرخاند و در باز شد. چند بوته ی گل در میان باقچه کوچک به درود بامدادی، ایستاده بودند. در آغوش دیوارهای فرش شده با نقش های حس و اندیشه ،به چهار میخ کشیده شدم . مینیاتور های سبک علیرضا عباسی، در پهنه ی خود نمایی غوغای حرکت خلاقیت و اوج مهارت و زیباییست که بیننده را به سوی خویش و درون قاب ،ورای شیشه، در خمیر کاغذ  و رنگهای لاجورد و زر و سرخابی و  هفترنگ نور می کشاند.

گرداگرد تخته شستی و سه  پایه ی نگارگری، زندان صدها نگاره ی اندیشه تراویده  و از رنگ بر خاسته است. آن بر هم لمیده ها ،زندگی ی نگار گر ساکت و رمیده را ساخته اند.

کردان پای تپه ساران نفس می کشد با شباسمانهای پر ستاره و رقص تنازانه ی درختان بلندش ،در نسیم کوهستانی و سوزن جاده ،پیش می رود تا چهلتکه ی دیگر روستا ها را بهم بدوزد تا  زندگی های بسیاری سامان یابند. باغها ،هر روز گستره شان کمتر و کمتر می شود و زیستگاه های آدمی بر سر سبزه زارهای دل انگیز خیمه می زند و ترنم موسیقایی آب و باد و پرنده را ناله های پر طنین موتورها ریشه سوز میسازد. و لحظه های شکوهمند بازمانده را چشمان تیز بین آن دلباخته ی یگانه شدن با طبیعت بیزبان ، شکار می کند تا در سفر با سفینه خیال ،در قفس رنگ و کلاف استادی جاودانه سازد.

فراسوی همهمه ی بودن و دیدن و تنیدن؛ بیشه دره های برفابی، سمفونی رنگهای طیف آتش را می نواختند. رنگهایی که ونگوگ را به انتهای فریاد کشیدن در مستی ی شراب زبان آوری رنگهای صامت گویا ،کشانید. شب،در لفاف بوی آشنای طعم زیبایی رنگ به خود می پیچیدو سخن بر سر انتقال حس و درک زیبایی بود. از مخیله ای به مخیله ای دیگر و دانستن زبان جابجایی و تربیت هنری همگانی و فراگرفتن زبان کنایی ی نهفته در میان وهم و آفرینش و گزینش.

می دیدم – بی پرسشی – آن ،متفکر زنده در خلوت خویش ،با، رصد ، و سفر به درون و خلسه، تا مرز شهودی، خیز بر  داشته است. سیالی آنهمه ،از بومهای نقش آفریده ،می درخشید. قلمرو اندیشه اش، تا سیطره ی انسان یکپارچه و باور به آن ، فراتر از خودی ،با چاشنی ی مالکیت آسمان و عشق ، زمین ،فکر و مهربانی پیش رفته است.

روزی دیگر، ردای آفتاب را بالای بلندیهای فراز سد طالقان ،بر دوش انداختیم.  او آبی آسمان  و رنگ آب را در جام یاد،با هم می آمیخت تا در زبان قلم و خلوص رنگ ،خون جاری در چین خوردگیهای مغز را ،آمیزه ی سرودی دیگر رقم زند. هوای ناب را می نوشیدیم  و به قهوه ای ،گیاهان خو شیده ،بر سفره ی خاکسنگها ،می نگریستیم و شیرابه ی زیبایی را میگواردیم. درختان در آتش رنگهای پاییزی گر گرفته ،می سوختند و خنکی در پوست تن می خلید.

شبی دیگر را در کنار تابلوهای نقش انسانها و داستانهای حماسی و جنگ و پتیارگی بشر غارتگر و متجاوزان و روسپیان نجیب انگاشته و شکافتگی ی دردمندانه آدمیان تنها افتاده ی درهم کوبیده ،سپری می کردیم و از مسوولیت هنرمند ،در انتقال فهم و درک خویش. از سخن سرا و نقاش و اکتور و نویسنده . شاملو و سپهری و …از فیلمسازان خارجی هم گفتگو شد. و… روزی دیگر را در راه زیبای دره های نارنجی تا برغان گذراندیم. شهرچه ی برغان ،گرد میدانگاهی پر درختان چنار و تکیه و حسینیه ای بر آمده؛ ازسنگپاره های خارایی و سیمان و آهن. کوچه ها از شیب یال تپه ها ،بالا می رود ؛با پیچ و تابهای رخسار زمین . یادمانهای دوران خشت و گل و سر پناههای گلین ،بر هم ریخته ،  ویرانه هایی است بی دیوار.  گاه، درهایی چوبین، پای  در خاک هنوز ایستاده اند.

دره آبکندی خرم ،گذرگاه سیلابها و جریان پیوسته ی اشک چشمه سارها، تا قله ها پیش می رود ،به پیشباز آب.  درختان توت و گردو ،بس تناور و بلند و کهنسالند. زیر سایه و سرمای دره،نهالها بد می رویند و تا رسیدن به صد سالگی ،مرگ درختان پیر را آرزو دارند. در بازگشت،سری به روستای  آغشت زدیم . ویلاهای رنگی لابلای درختان سبز و زرد ،گل داده بودند. آتشی یا آبیرنگ. در راستای دره ای پر آب. دور از دسترس هیاهو ،قبرستانی کنار راه ،در کنف امامزاده ای ،با خاک خفتگانی اندک ،گسترده بود. بالاتر از همه ی آسودگان ،دو گور ،زیر سایه بانی آهنین ،کنار هم از خاک روییده .مرتضی ممیز و همسرش فیروزه صابری.
سومین شب،زیر نفوذ وهمناک پورتره های بزرگان دانش موسیقی و نویسندگان بشر دوست ،دنباله ی سخنوری، تاریخ نگارگری و شرح حال نگارگران مدرنیست: پیکاسو، دالی ،مادلیانی ،مانه و مونه  و دیگران ، نویسندگان آمریکای لاتین  و ایران ،…تا محمود دولت آبادی هم پیگیری شد.
کنار دیوار از بدنه ی تیره ی بومهای نقاشی،طبیعت بیجان، حجمهای دفورمه  و آدمیان لهیده با دهانهای باز به فریاد دادخواهی ی غربتزدگان ،از فراز گردنهای چسبیده به اسکلتهای تراشیده از گوشت،خود می نمودند.
بیرون در پس دیوارها ،پیچه ی نازک مهتاب، سرود سکوت می خواند . ستارگان در دسترس بودند و آوای تپش قلب شنیده می شد.
سه شب یاد ماندنی بر سفره ی سخاوت آموزه های هنرمندی اصفهانی ، مینیاتوریست، گرافیست و نگارگری مدرنیست و جهانی ،استاد عباسعلی سارنج،سر کردم.
اصفهان ۸۸/۷/۲۸

*****

Houshang Saranj