هوشنگ, سارنج
……همه در تاریکی فتنه می کردند. گویا ؛ برای خبرچینی ساخته شده اند. بر بنیاد, نشناختن. می بایست کشته می شد. با هرزه گفتاری نسنجیده و بی پایه. سوژه که چکشکاری می شد ؛ نر یا ماده بودنش آشکار نبود . کار بر کشتن و خالی کردن , پوسته از مغزه ی آدمی و انداختنش بی جان بر کف, زمینی تاریک از نور ؛ برای ندیدن و نشناختن , هر قربانی بود.همه ی بازارها بسته بود در وازه های شهر هم.
راه ها همه پر گودال ؛ گودالها ؛لجه ی خون. آنچه به قوزکها می مالید ؛ موشهای خرگوش اندام بود ؛ پیکها ی آدمکشان. همه چیز خواران. با دندانهای جونده و همچون سوهان ریز ریز کننده. هر هرایی ؛ که بر می خواست؛ دوستاقبان ؛ قلاب می انداخت. بر هر کجا که می نشست. روشنایی که نباشد؛ هیچ چیز به جای خود نیست. بیداد که به جای داد نشست ؛ ارزیابی و پاسخگویی هم نیست. خواست بر نابود سازی یک مرزبندی کهن است. . با نابودیست که بودی نو ؛ پا می گیرد. کوچک یا بزرگ ؛ پیر یا جوان هم سر زنش نمی شوند ؛ که ابزار های ماشین , نابودگریند. آواز, شر و شر, فواره زدن, رگها هم شنیده نمی شود که سیلاب از دیوارهای دهانهای بسته و در جنجال , چنگکها فرو می لغزید. در تاریکی کسی مچم را مشت کرد .با دستی از جنس, پولاد. نفسی کشیدم که کجکدار ؛ به دونیمش کرد. بدنم را لرزشی فرا گرفت؛ سردتر از سنگهای شبدیده ی زمستانی ؛ هراسنده ؛ به گوشه ای پرتاب شدم ؛ چونان پاره ژله ای لزج و بویناک . پلکهای چشمانم سر, جایشان نبودند دیوار ها بوی سنگ می داد. انگار از زیر, آب چیز ها را می دیدم. زودتر از زمان به رستاخیز؛ خود را می دیدم . زیر, سایه های بلند . با چشمان, ماهی ؛ مادینه ای را می دیدم که خرخر می کرد . او هم از راه و روش , شهر, غریب بی خبر بود.