کتابگزاری

هوشنگ , سارنج

,,مرگ, نور >> نامه ایست در ۳۹ بخش از نویسنده ای مراکشی << طاهر بن جلون >>برگردان از زبان, فرانسوی در ۲۳۷ برگ به پارسی ؛ کاری از آقایان بهمن, یغمایی و محمد هادی خلیل نژادی چاپ, <<نشر, چشمه >> تهران ؛ ایران.
نامه ایست لرزاننده از ستمبآری بشری. گزااره ایست از زبان, یک زندانی جان بدر برده ی گذشته از زندان, << تازمامارت >> گویای رنجها و پایداری انسان در برابر, بیداد, ستمگران و این دردنامه به مادران, شکیبایی کشیده ؛ پیشکش شده است. آن زندان, خوفناک , ویژ ه در نیمروز, خاوری شهر, مراکش در کوه های اطلس بوده است. زندان مرگگاه و نمایشگر, ستم بر جان,آ زادیخواهانیست که در تاریخ, زنده ی مراکش درآن ترسگاه, آدمیسوز ؛ جانباخته اند,
سال,۱۹۷۲ م پس از شکست, دومین کودتا ؛ بر ضد , سلطان حسن, دوم ؛ این دوزخ , اوباارنده ی آدمی ساخته شد و ۵۸ افسر از کودتاچیان ؛ به آنجا فرستاده شدند. که یکی از آن گروه پس از ۱۸ سال جان به در برد و روی این گزاره شد.
درینبآره نخستینبار ؛ ژیل پرا و ا ؛ روز نامه نگار, فرانسوی ازین زندان سخن راند و نیز چندین سازمان حقوق,بشری هم اشارات و مبارزاتی در آن زمینه داشتند که رژیم مراکش همه را انکار می کرده است. سر انجام فشار های حقوق, بشری بینالمللی ؛ سلطان حسن دوم را وادار به بستن, آنجا ساخت.

به گفته ی گروه های حقوق, بشری و پاره ای زندانیان, رهیده ؛ آنان در تاریکی بسر می برده اند. جایی در سلولهای ۳متر؛ درازا و ۱/۵ پهنا و ۱/۵ بلندای بدون, پنجره و کفی سیمانی با دو پتو بدون, دستشویی با چاله ای در میان, سلول همراه, بوی گند , همیشگی ؛ و بدون گرمابه یا ابزار های ریشتراشی و فضای گردشی بمانند تا بمیرند.؛ با همیشه خوراکشان سوپ, سبزی و آبی قهوه ای رنگ , بی مزه و نیز بی دارو و درمانی. بگفته ی ساکنان , زندانی آن پیش گورستان ؛ …ما را در آن تاریک خانه ؛ زیر, خاک کرده بودند با کمترین روزنه ی هوا رسی برای نفس کشی……آن اندازه زنده بمانیم و آنقدر در شب زندگی کنیم که تا و ا ن , لازم را بپردازیم . در آن زندان سرعت, مرگ را به گونه ای چیدمان داده بودند که آهسته و به آرامی به سراغمان بیاید. گردش کنان بیاید. و تمامی مانده ازعمر را بخود وادارد. ما که دیگر آدم نبودیم و آنان که هنوز ما را زیر, نگاه داشتند. در چنان بازه هایی از خرد چه کاری سا خطه شود؟امان از کندی ؛ کندی زمآن ؛ همان دشمن, بنیادین که پیراهن مرگ بر تنمان کرده و به زخمهای ما آن اندازه فرصت می داد تا باز بمانند و بگندند . قلب , ما را با آهنگ, دلپذیر, آدمهای نیم مرده به تپش در می آورد, گویا با یستی آرام آرام خاموش می شدیم, انگار شمعی دور از خود بودیم……نوشته شیوه ای ویژه دارد ودر باز گردانی به پارسی نارسایی هایی دیده می شود. و خود, نویسنده هم ؛ جانی سر گردان را با زیستن در خیال و چیرگی بر بدن و پر واز در سیالیت تصور و صحنه آرایی های گمانی ؛ ازدرد و رنج و بی تابی می رهاند

<<….<<…….مجید زندانی شماره شش مدام ازکریم سوال می کرد << سا عت چنده ؟ >> گویی و عده ملاقات با کسی دارد یا منتظر , قطار است. …و کریم در تاریکی وقت را حساب می کرد و می گفت….در تمامی اوقات, این هجده سال ؛ زندانیان در اوهام و خیالات و صحنه سازیها ی گذشته می زیستند. …..

پس از میهمانی شاه که به رگبار بسته شدند ؛….از آن لحظه به بعد ؛ مفهوم, تراژدی را فراموش کردم…(ص ۱۲۱ )کشتن, شاه ؛ این کار به نفع چه کسی تمام می شد ؟شاه را برداریم و کودتا چیان نظامی را سر کار بیاوریم ؟ژنرال را ؛ تیمسارهایی که حکومت و ثر وت , مملکت را بین خودشآن تقسیم می کنند سر, کار بیایند ؟با گذشت, زمان بیشتر فکر کردم…..ص ۱۹ مرگ بر ا ثر یبوست. …….داره منو می کشه ؛ دیگه طاقت ندارم. دوایی بهم بدین. شمارا بخدا ؛ دوایی که بتونه این سیمانو حل کنه …>> کسی جواب نداد و نگهبانان رفتند و در را بستند, صدای خندشان می آمد که می گفتند :آقا مزاحم ما میشه برای اینکه نمی تونه ب…>>…..حسین از دسته ی جارو یی که پنهان کرده بود – برای زندانی شماره ۱۳ – قا شقی درست کرد ,….بگیر این تکه چوب را برات پرت می کنم سعی کن بدون آنکه خودتو زخمی کنی ازش استفا ده کن …….بعد فریادی بلند کشید ….و از هوش رفت روز بعد هم می میرد . پس از مرگ ؛ عضلات اسفنکیر او که شل شد؛ بدنش همه ی فضولات را بیرون ریخت ؛ خون آمیخته با مدفوع بوی بسیار متعفنی در فضا پخش کرد.وقتی نگهبانها آمدند دیگر نخندیدند. …فکر کردیم داره کلک می زند….از کجا می دانستیم یبو ست می تونه آدمو بکشه….ص ۱۳۱ ……یگانه راه , ماندگاری بندیان, شاهی تمرینات, ذهنی -روانی بود که آنان را سر پا ؛ نگه می دا شت.زندانی آزاد شده و راوی می گوید در تمامی دوران؛ همبندان را با بازگویی کتابهای خوانده و فیلمهای دیده روپا نگه می داشت. در تاریکی کور کننده سرا پا گوش بودند و حفره های ذهن را سیراب می کرد. هر کس که جان می داد؛ خاکسپاریش انگیزه ای می شد بر احساس, پروازی چون پروانگان در نسیم و روشنایی بر پوست , بدن که چشمان را از هراس, کوری بسته می داشت……

روزی << سبا ن >> را می آورند . خیلی قد بلند است . و در سلول تا شده باید جان بکند. او تب داشت و لبهایش می لرزید ؛ عرق از پیشانیش سرازیر بود . بازوی راستش را پشتش پنهان کرده بود. عضو , گآرد, سلطنتی بود, پرسید اینجا همیشه تاریکه ؟ یک آن نور, چراغ قوه ی نگهبان به پشت, او افتاد؛ دیدم بازویش شکسته است. او درد می کشید.نگهبان از من پرسید به نظرت چقدر دیگه زنده میمونه ؟ گفتم نمی دونم ؛ اگه سوسکها ؛ نخورندش ؛ قانقاریا می کشدش. و این واقعه ی دردناک اتفاق افتاد . هزاران سوسک و حشرات , دیگر که از سلولهای ما رفته بودند ؛ آنجا سبا ن را زنده زنده خوردند. صدای پا یش که به در, سلول می کوبید را می شنیدیم…….روز که شد؛ بوی تعفن , نعشی ؛ در سلولها پخش شده بود. شب آواز, جغدی نشان داد پایان کار نزدیک است قانقاریا بدن, سبا را به سرعت فرا گرفته بود . نگهبان یاد آوری کرد کرمها براو می لولند. مرگ آرام آرام است. ص ۱۵۴ ….همه خواب هم می دیدند . و خوابها با مرگ, کسی تعبیر می شد. و خوردنیها که آرزویی پایان نا پذیر شده بود. نبی عباس خواب می بیند در جشنی هستند وسط آن جشن قفسی است پر کبوتر و قمری . دست, سپیدی از آسمان پایین می آید و از لای میله ها رد می شود و یکی از کبوتر ها را می گیرد و در میان, ابر ها نا پدید می شود……وقتی تعریف کرد همه دانستیم بوی مرگ آرام وارد, زندان می شود . و شبح آن گرد, سلولها در گردش و پرسه زدنست. تا بالای سر, کسی بایستد. گاه ناله ی جغد پانزده روز قبل از مردن, یکنفر شروع می شد و تا دفنش ادامه می یافت. شب ازترس و تاریکی و سردی بتون در هم پیچیده و چمباتمه در بیهوشی به سر می بردیم. پس از هر مرگی باید کیسه ای آهک تهیه می کردیم و گوری می کندیم. ……
شبی در زمستان نگهبانان با مشعلهای روشن نعره کشان به سلولها ریختند تا شورشی خیالی را سر کوب کنند. فریاد می کشیدند صدا تون را ببرید مثل اجنه نخندید ساکت باشید وگر نه موشها را ول می کنیم …خواب, ژرفیرا از سرمان پراندند . قسم می خورم کسی حرفی نزد ؛ کسی نخندید. کسی فریادی نکشید؛….باور داشتند ؛ داریم انقلاب می کنیم. ….مدتها بعد فهمیدم, فرمانده زندان فرآوردی از ارتش, بی رحم , استعمار فرانسه بوده است . سر انجام با فشار, جهانی آن زندان را خراب کردند و بجایش باغ , زیتون می کارند,