هوشنگ, سارنج
روز, من اکنون در پی شبی دراز و اندیشناک می آغازد. نه از بهار نشانه ایست نه از تندرستی و نه از آفتاب, جهانتاب. پوستینی از رنگ, خز, خاکستری بامدادی غمگین را می گستراند. خیابان خالیست و رونده ای نه می رود و نه می آید. فرمان, سختگیرانه کرونا دور باش, فراشان شاهی را بکار می گیرد. از دلتنگی رنگها را هم نمی بینم. دیدن رسمی دیرینه است که بنیاد, خو گرفتن دارد ؛ نه چشم دوختن و باز گشودن و تا ژرفای هر پدیده رفتن. و با شادی سر از آن بیرون کشیدن. گویا به لو ور رفته ای و پای هر تابلوی آفرینش, هنری میخکوب شده ای ؛ در اوج, حیرت و تحسین و چشیدن ذره ذره گذر, زمان را. اکنون در دوزخی از هراس بایستی چشم بر سوژه ها چرخانید و آگاهانه گذر؛ شتابناک, را کند رفتار ساخت.چه برای دیدن ماندگاری هم بسنده نیست. هر لحظه ی دیدن؛ عمری می بایست و بی وزنی و خلسه ای کشدار؛ حسی ما نا و درکی بالنده و تفکری صدساله در آنی. تا در بیرون آمدن از آن دگرگونی رخ داده باشد. چنانکه پولادی به خزینه ی آبکاری ؛ رفته باشد. سخت درخشان. چشم, دل را چنین کار آ یی است. هر روز دانا تر از پیش . چون کرم, پیله پیوسته بایستی رو به کمال داشت تا سر انجام پروانه ای زیباتر از گل ؛ سر بر آورد. بگونه ای پایدار و پیگیر. آدمی خردمند است و چیزی هم در چم, سرنوشت و یا دستان, قدر قدرتی نیست. تمامی را آدمیان ساخته اند. تکه تکه باید اندیشید . توفان ویرانی دارد کار آبادانی.