هوشنگ, سارنج
کمپتا ؛ شهریست از بذر , سنگ و گرده ی پندار و زمینه ی گلبرگهای سنگی بر در و دیوار وراه و هر جا که هست. به شهر از پس, هزار چم بر شانه های دره های بس زیبا ؛ می رسی بر بلندای هفتصد متری کوهی سترگ. دردل, رگهای باریک, کوچه ها زیر, سایه های بلند, دیوارهای تراشیده از کوه. و گلدانهای آویخته ی پرگل در همسایگی مهربانیهای بالیده . شهر از دانه افشانی خستگی نا پذیری بی نقشه ی شهر سازی هر کجا که می شده بر آن شعر سرود و بر تارهای سازی نواخت و بر پهنه ای رقصید یا بر پاره کاشی یی لعابرنگ کشید؛ ی بر سنگستانی بوستانی بر آورد ؛ سامان یافته است.
پانزدهم, آگست سالروز, برداشت, انگور از تاکستانهای کمپتا و روستاهای آنست. و این ریشه در تاریخ, بلند پایه ی آن مردمان دارد . آنان می خواهند روند, مایه گرفته از جان, نیاکانشان را زنده نگهدارند. درین راستا ؛ چند روز پیشتر به آمده سازی زمینه ی جشن, بزرگ ؛ کمر می بندند.
یکشب پیشتر؛ در جا بجای شهرسنگی زیبا ؛ برنامه های موزیک زنده همراه, رقصهای کلاسیک تا پاسی از نیمه شب گذشته کارایی داشت. از پس, روزی گرم که بیشتر, گذرگاه ها سایه بان ده شده بود ؛ شنننننیدن, موزیک و هنر نمایی هنرمندان شادیبخش بود. خواننده می خواند و می نواخت و پایکوبان می جهیدند در همراهی با نواخت, زیر و بم, گیتار های فلامینکو. پایکوبی با اندامی پرومته ای ؛ سر تاپای پرورده در جهش های پروازی و باینده ؛ با نواختهایی تندتر از ثانیه ؛ می تابید و می پرتابید؛ تیزتر از فنر , چکانده ی سلاحی. استادی وی در همراهی با دختر, هنر مندش ؛ طاووسی سرکش را می مانست چتر زن.
و سر مستیش در آزادی پرواز بود. آن نریان با تمامی توان, ماهیچه ای پر پیوند با رگها ؛ در کلیچه ای با نگاره ی دو بال؛ پرواز را می کشید. در همراهی فرشته ای احاطه شده با فرشتگانی سیاهپوش , یوغ بر گردن. پروازی از فرود به فراز ؛ در پیچ و تاب, آواز و زخمه ها ی سر پنجه هایی آشنا. غرق در مستی و سکر, میدان , سر تا پا هوش و کوبش, پاشنه ها و فغند .
و پژواک از دیوارهای بلند گرداگرد. در شگفتی دیدن و دریدن پندار, پرواز. که برای رهیدن از نیروی کشش, باز دارندگی ؛ سبکباری می خواهد و خواستی سنگوش.
ازساعت,۱۰ بامداد روز, پانزدهم؛ فستیوال آغازید. دسته ی موزیک, مردم مینواخت و کوچه ها را می نوردید. تا به پیشواز, گروه, نمایشی انگور چینان بروند. ما نیز خود را همراه, خیل, تماشا گران از کوچه های شیبدار ؛ به میدان,ساعت و ناقوس, کلیسا رساندیم.
در رهگذر ؛ بازار, روزهای کوچکی از نمادهای آیینی ؛ چیدمان شده بود. نوازندگان پذیرنده همگام با مردان انگور چین؛ سبد بر سر پشت, سر, درازگوشی انگور بر پشت ؛ از دور پیدا شدند. در جامه های رنگین و کفشهایی بافته از گیاه .در گوشه ای از میدان ؛ صحن نمایشی آب, انگور گیری با افزارهای ماندگار, کهنه تا رساندن به خمخانه ؛ نمایش داده شد. زیر, سایه ی موزیک و پایکوبی و فغند .
گوشه ای دیگر ؛ پاکو ؛ رستوراندار, پر آوازه ی شهر , خوراکی ؛ هزار نفره ی سنتی برای مردم به میهمانی ؛ می پخت . روز با نمایش و رقص و خرید و فروخت ؛ کم کم ؛ به غروب نزدیک شد. صحنه دگر گون گشت و از ساعت ده تا پنج, بامداد؛ شهر داری کمپتا میزبان , هزاران شهری و روستایی واله ی موسیقی ملی ؛ شد. از آغاز ؛ ” پله ” خواننده ی اسپانیایی ؛ پر آوازه جهانی ؛ آغاز به خوانش و پایکوبی کرد. و در برابر, آرامش هزارانی شنوندگان؛ جاودانگی سر زمینشان را بر زمینه ی سروده های شاعر ان ؛ فریاد کرد. وی در پایکوبی گاه نسیم ملایمی بود و گاه آتشفشانی دمنده. آدمها برابر با برداشتها یشان و دانش و آگاهی خود زندگی را معنی می کنند. و هنر که گونه ای فهم و درک و آفرینشاست؛ زندگانی را شکل می دهد
این شکفتن و شکافتن در سروده ها و ترانه ها زمزمه می شود و همه چیز را برای همه کس به اندیشه وری غرور آفرین بدل می سازد. زمانیکه مردم از کار نهراسند و همه چیز را آفریدند ؛ جایی برای شرمندگی نمی ماند. تبعیض خوره ی نابود کننده ی نیروهای اجتماع است.
روزی دیگر است آفتاب داغ بر کول و پشت, تپه های سبز و دره های دهانگشوده می تابد. آرامشی بر دره نشسته است چونان ؛سیاره ای دور از زمین
پرچینهای گرد, هر سرا؛ گلهای خوشرنگ, کاغذ بست.
۱۷ آگست, ۲۰۲۳ تورنتو