جلادان هم مى میرند (۴)

هوشنگ سارنج – تورنتو

زمین ایستگاههاى “ازنا” و “دورود” زیرچرخ هاى شتابناك و بى امان قطارهاى پرجنگجو، غربال مى شد، تا رسیدن به جنوب. از پلیس راه “چاﻻنچوﻻن” پیش پاى گردنه ى “رازان” – بر سه راهى دورود، بروجرد و خرم آباد- باید گام به گام مى رفتى.

خودروهاى كمك رسانى مردمى، اتوبوسها، آمبوﻻنسها، باركش هاى ارتشى، باربرهاى وزارتى – تجارتى، در شیب هاى تند و پرپیچ و خطرخیز دامنه هاى “زاغه” و بعد “تنگ فنى” بسیار كند و سنگین و نفس گیر، پیش مى رفتند. راه در پرتو آبى رنگ چشمان شیشه اى روندگان، باریك، خسته و زمان كشدار شده بود.

قهوه  خانه هاى پر، آماسیده، پمپ هاى بنزین توان باخته، شب تفته و رفتن كشنده بود. در خط شلوغ رفتن صبور، راه یكپارچه پر بود از جنگ افزارهاى زرهى توپخانه سنگین و موشك اندازها بر گرده تانك برها و دیگر خودروهاى آغشته در گل و ﻻى استتار.

اندیمشك در تاریكى سیاه، زیر آسمانى كور و بى درخش، زخمدیده و كوفته و پریشیده، خفته بود و نبض شهر بر ریلهاى داغ پر آمد و رفت و تند قطارهاى نیروبر و آبستن جوانان دﻻور مى زد، كه به شوق وفادارى به مرزبانى و بیرون راندن دشمن، سر از پا نمى شناختند.

آنان، روییدگان در غوغاى انفجارهاى پیش پاى و پشت سر، بى اعتنا به آذرخش ها و تندرهاى زمینى به سوى رزمگاه مى شتافتند. پاى هر پنجره، چهره اى باورمند به رهایى در تاب آرام بازگشتى شیرین ساﻻرانه مى جنبید، در تاریكى ساعتها بر رگ راه و شاخ ترس و گمان فروافتادن به دامچاله هاى دو سوى راه  ناشناس تا شهر ظلمانى آمده بودیم، خسته كه نه، نیمه جان، شناختن در بیگانگى، سخت باشد. با نور دستى و تب لرزه ى هراس، فرو افتادن چادر آتشین مرگ بر سر، كنار ویرانه اى بر درى آهنین كوبیدیم.

برق نبود و آتش و آب. با هرم تن هاى بیخته و تكیده مى بایست جوش زندگى مى آفریدیم. تابامداد، چند بار تن بیمار شهر لرزید. روز دانستیم كه جانپناه ایمن گریختن است و هر چه دورتر رفتن. شهر كوچك ایستگاهى، بر تن راه آهن سراسرى از آن كارگران كشتزارهاى نیشكر در قلب خانه هاى ساده ى تنگ. و روستاییان پناه آورده و مردمان پخته در تنور باد گرم و باران ماسه بر چشمان خون چكان. قهوه خانه داران بى توش روز و شب بیدار، پیشه وران زندگى گردان كم سرمایه، درجه داران ارتش، كودكان كوچه  و خرده فروشان دوره گرد پاپتى….

بعثیان بذر خمپاره و گلوله هاى توپ در شیارهاى راكت زده بر بام و برزن اندیمشك فرو پاشیدند. صدها خانه در اصابت خونبار پیكان مرگ، در میدانكى ژرف، در جوشآب رگهاى غیرت زمین سوخته، فرونشسته بود. بر كج مانده دیوارهاى سیمانى هزاران تیغه ى بلورین شیشه – دسترنج انفجار و انهدام – روییده بود.

ﻻجورد مذاب در سیاهرگ دز مى غلتید و بر هزار دهانه ى پنهان راهآبه ها مى خزید. پیر پل و جوان پل، خیس آب، تا زانو بارها، بر سوگ شهر لرزیدند. روز و شب چندین بار دزفول با توپخانه و موشكهاى اسكاد دشمن كوبیده مى شد. پدافند هوایى، لرزه جان جنگنده بمب افكن هاى سوپراتاندارد و سوخو و میگ بود. موشكها، بى ترس به ویرانگرى بودند. تن پادگانها از نفس سربازان، گرم و شهرهاى شوش و اندیمشك و دزفول و شوشتر با روستاهاى گردشان، در خط بیرحم آتش جانسوز، خالی از تپش قلب آدمیان گشته بود.

با خفتن خورشید روستاهاى كوهپایه اى و باغهاى حسینه، میزبان شهریان مى شد. اسكادها، با خنجر كشتار كور، بارها پیكر نازك و زخم پذیر بخشى از گنجینه ى هنر بنایى روى زمین را چاك چاك كرده بودند; با خانه خدایان. نگارخانه هایى بس زیبا، از خاك زرین با آب تناسب سرشته را، آنها كه در كوره اندیشه پخته و با ملاط فایده، میان چهارچوب و فضاى معنى برآمده بودند.

تنها مى شد بر فرهنگنامه ى معمارى دیرین و دزفول، گریست.

رادیو مى گوید: هفت سرباز اسیر آمریكایى رهانده شدند. …. یكصد و هفتاد و یك سرباز آمریكایى كشته شده. در بغداد، مردم موزه ى ملی و فروشگاههاى بسیارى را غارت كردند… یك روحانى در شهر نجف به قتل رسید. صورت بعثیان فرارى روى برگهاى پاسور براى دستگیرى چاپ و بین سربازان تقسیم شده است.

تكریت، دژ مستحكم پایدارى بعثیان سقوط كرد.

**********

Houshang Saranj – Toronto