کانادا، وادى امن

هوشنگ سارنج – تورنتو

همكار جوانم، با نجابت ذاتى، پشت پرده  ى خستگى كار و بى  زبانى گفتار، آهسته روبرویم نشست و سفره  ى كوچك، ساده و بى ریایش را گشود، به ناهار. فضاى كوچك اتاق، از بوى خوراك چرب پر شد. غمگنانه مى  نگریست و از خوردن امساك مى  كرد. پرسیدم چرا سرگردان مانده  اى؟ گفت: دوست ندارم، رنگ و بویش دلم را مى  زند. قلم را بر پهناى كاغذ بلند پرنوشته رهاندم و باورمندانه گفتمش: این خوردنى، جانمایه  ى تست كه در كاسه گرد آمده است. مى  دانى براى هر پنى ى ارزش  پرداخته آن، چندین بار انگشتان نازك و رمق باخته را بر شستى  هاى ماشین واژه  نگار، افشرده  اى، دور از مهربانى صادق و شیرین خانواده  ات در سراب آرزوهاى بزرگ، در خواب بیدارى، در آسیاى ساینده و شتابناك زمان، ﻻى چرخدنده  هاى خرد كننده  ى جوانى و ذوب توانایى؟ چه اندازه با بزك و آرایه  ى نا دلخواه، همچون دلقكان بند باز، بر ریسمان باریك كار بیدوام، لرزان و پردلهره بایست راه رفت و ریا  كارانه زیست!

از آن دیگر سو، مى  دانى این خوراك افسونساز، كارمایه چه دستانى است؟ این فرآورده  ى كانون هنرمندان با همكارى كارشناسان فنى است. هوسناكانى كه بلنداى تاق پرواز و سمت و سوى آنرا درست گمانه  زنى نكردند. آن كسان كه از صف بلند و پرپهناى مصاحبه و گزینش سفارت كانادا در تهران و دمشق با مدارك كارشناسى، كارشناسى ارشد، و دكترى دستچین و گزیده شدند و اكنون درین قرار گاه معهود و وادى امن باید از سد “Canadian Experience”  بگذرند و براى زنده ماندن و به سامان رساندن نیروى ماشین آینده، خود را چون قربانى به نسل بعد پیشكش كنند.

این آزمون بزرگ و گذار یعنى حمال كه گذرگاهى پر زحمت ارزان  مزد و نفسگیر دارد. از شاگردى، پادویى، دربانى، باربرى، بند  اندازى، شب   پایى ( ناطورى ) سگ بانى،  چمن   رویى، نظافت منازل و مبالهاى عمومى، مى  آغازد و در موقعیت  هاى برتر و حركت  هاى صعودى به نامه دلیورى، پیتزا دلیورى، خوراكى دلیورى، ویترى، شاگرد نانوایى، كمك قنادى، تاكسى  رانى، پیتزا    میكرى،  كار در ساب  وى به شرط مسلط بودن به زبان انگلیسى – عین گزینش استاد  یار دانشكده  ى زبانهاى خارجى – سرو غذا، كار در كافى شاپ – در بدترین ساعات شبانه   روز – معلم سر  خانه، نگهدارى بچه، لوله باز  كنى – فاضلاب، عملگى – به شرط عضویت یا وابستگى خاص به خانواده  ى مافیایى بساز و بفروشها – نصب ماهواره، كف  بینى، فال ورق، فال قهوه – با داشتن مدرك كارشناسى ارشد روانشناختى – تعویض روغنى و پنچر  گیرى – مشروط به داشتن مدرك ممتاز مهندسى مكانیك از معتبر ترین دانشكده  ى فنى پر سابقه  ترین دانشگاه خاورمیانه – مى  رسد.

زرنگتر  ها، در اوج قله  ى پیشرفت، پایین قوزك فرعون توانمند و مدیر جامعه  ى آزاد، با پیشه  هایى همچون آموزشگاه رانندگى گردانى، دﻻل زمین و خودرو، گاراژدارى، باركشى (موینگ)،  قالی شویى، كاباره دارى و… رسوب مى  كنند و چندان بعید نیست كه در كافه ى ساز و ضربى، ببینید یا بشنوید دانشجوى مدرسه  ى طب مى  رقصد، پزشك مى  نوازد، مهندس راه و ساختمان گارسنى مى  كند و مشروب سرو. ناگفته نماند، كار جوهر انسانى انگیزه  ى ادامه حیات و شرف انسانى است، به شرط بازى درست و مهره  هاى بجاى خویش.

در كودكى ما و شهرهاى ما و میان خانواده  هاى میانه رسم بود، براى رهایى از بند ندارى و شرایط سخت زیستن، بچه  ها را به دانش  آموزى و هنگام تعطیلی آموزشگاه  ها به شاگردى استادان پیشه  ور، حرفه  دان و كار  آمد، با اخلاق و شهره  ى درستكارى، مى  فرستادند و در آن دوران، ثروتمندان متمكن كم بودند و مالكان دهدار انگشت  شمار. بجایش زحمتكشان پر   زاد  و  ولد، بسیار، و ناچاران عاشق كار و كارگرى هم، همانها بودند. تابستانهاى گرم مدرسه  ها در هزار پیشه  ى شهر، خال مى  شد و استادان هنرمند و صنعتكاران، شاگردان بى  مزد و پادوهاى فراوان مى  یافتند. در واقع طرح كاد ( كار – دانش ) بیش از پنجاه سال پیش در شهرهاى كارگرى – كشاورزى ایران شكل كاربردى، داشت و آن شاگردان فقر زده ى نظام نادرست اجتماعى دست آشناى كار مى  شدند و بى  شرمندگى از كار و كارگرى بر  مى  آمدند و مى  بالیدند.

اما دگرگونى و شكل  پذیرى نوین جامعه در الگو بردارى در بایست از غرب و جایگزینى خودرو بجاى درشكه و موتور در  ازاى شتر و دست بدستى نظام آموزش سعدى  وار به متد جان دیویى در آموزش سراسرى ایران خشكیدن عرق كار بر پیكر جامعه و رنگبازى شرفمندى آن، منافع روز  افزون بیگانگان غارتگر ثروتهاى ملی، تن پروراندن آن جامعه در حال و هواى اخلاق اشرافیت بى  مایه و سوق  دادنشان به سوى افتخارات بر پایه ى استخوانپاره  هاى گذشته  هاى دور از دسترس را ایجاب كرد. و سرانجام عزت كار از میانه رخت بر  بست.

اكنون درین سراى نو تخت قاپو كرده و جا گزیده، اجبار به زیستن و ادامه ى زندگى جگر  گوشگان ناز پرورده و تحصیلكردگان بسیارى را به كار گل وا  داشته است. كم  كم پوست  هاى نرم دستان عزیز و نا آزموده  ى نازنینان در آب جوش ظرفشوییها پیر و چروكیده كلفت و زبر مى  شود، پشت اجاق داغ و كوره  هاى گرم نرمك نرمك جویهاى اشك تنهایى در غربت و دورى از ناز  كشان درد احساس، روان مى شود. بایست دانست كه این  همه باران سر زنده   ساز كویر خشكیده است.

بذر مانده در پیكر خاك سوخته باید بروید دوباره بایست ارزش شرفمند كار را باز آفرید. بى  هراس و شرم  در آنش كار اخلاق  پسند دوید با چنگ و دندان، هزینه  ى زندگى را از سنگ و پوﻻد و آتش بیرون كشید، و در پاى عصاره  هاى زندگى نثار كرد. آنچه را كه نداریم در رنگین كمان جامعه ى پر فرهنگ به دست آوریم. شكیبایى، بردبارى، توان پذیرش كارهاى سخت و سازنده، همبستگى بزرگداشت دیگران، نمودن به اندازه ى بودن، انتقاد  پذیرى، رها ساختن، كمبودهاى رفتارى، خوشخویى و سرانجام سازش با ناملایمات هر روزه ى زندگانى.

**********

Houshang Saranj – Toronto