سایه ها

هوشنگ سارنج

هشت و نیم بامداد اردیبهشت است.  بهار از پیکر درختان می تراود و گلها هم. سبزینه ی گیاه، سرود شادی می خواند.  خود روها ، بر تیره ی پشت  راه ها، می دوند و در شتاب ترسناکشان، بذر ویرانی می پاشند و با طنین جانکوب و نعره های ساینده ی هراس آفرین، گوشواره های هلاکت را به هر برگ ترد طراوت، می آویزند. همهمه با آفتاب، هر دم بلند تر و کوبنده تر می شود. روندگان پیاده ، بی چهره های باز ، اخمگین ، نژند، و فرسوده، به سوی شکمهای سیری نا پذیرخودروها، گام بر می دارند  – اتوبوسهایی که از بیرون ریختن بلعیده های پیشین، خمیازه می کشند.

این کشند موجی، تا فرارسیدن شامگاه پر دمه و دود آجین ، به دور ترین بدنه های بی باره و عریان شهر و زمینهای بی کشتزار های سبز و چمنزارهای خشک پر زباله ، خیز بر می دارد. بر سمند دو پای از آغاز روز خسته، زیر سایه های پراکنده ی بامدادی می روم . زنهایی از روبرو می آیند .

سیاهپوش ،  لجن خستگی ی، پی دار, بر, قابچهره ها یشان، ماسیده . چشمان بی فروغشان بر تالاب سیاه هاله های مهربانی ندیده؛  ناشیانه، شناور. و خشم  فرو خفته و بد خلقی آنان پاشنه های شلخته راسخت بر سر هر موزاییک صد پاره ی پیاده رو می کوبند  رهگذران، هریک انبانی فشرده از کینه ای دیرینه و آماده ی انفجار. دو مامور انتظامی می گذرند با لباسهای سبز خدمت، از روستا بریده و غم هجرت. دود سیگارشان را از ریه  های پر شده، به هوای خنک پگاهی ، می دمند.چکمه های سیاه تا میان ساقها را پوشانده. می خندند و به هیچ جا نگاه نمی دوزند. بوی جگر تراش دود و جرم مانده ی آن به دنبالشان، کشیده می شود. سر چهار راه، پایه های بلند، عکسی بزرگ بر سینه دارد ؛ همراه با  لبخندو پیامی . به افقی کشیده و معنی دار انگشت تیر کرده است.

آدمها، بیرون از قاب بلند بیلبرد، نمی خندند ؛ بی اشکی خیس ، بغضی نترکیده در سفر است. کاخ داد گستری ، عظیم ، زیبا و پر ستون، تا زیر ابرهای دونده ، پر کشیده. اتاقها ی دادرسی بسیاری در دل دارد. دیوارهایش سنگی است . با پله ها و کف پوش سنگ خارایی. پیشخوان ، شلوغ است و پرآمد  و شد. مردان با ته ریش هایی از بی فرصتی و اضطراب ، نتراشیده. زنها، سرتا پا ، غمیارو زندگی در مشت. درمانده در پی به تاراج دادن آن ، به دادگاه آمده اند. جوانها، مچاله و رنگباخته، جهیده از زیر اسیاسنگ سرکوفت های نا سازواری ، ننگ نداری ، دزدی یا اعتیاد ،  در امتداد خط جدایی, اه می کشند. طفلان خرد سال، بچه های تیره روزی، بازیچه های ندانم کاری ،  فقر و تنگدستی ، با نگاههای معصومانه ، گرد گلها ، می چرخند. و گاه به گوشه ی دامن مادر می چسبند. دردناکتر، رج بی پایان شکایت نویسان است؛ که چون کرکسان مردار خوارچشم براه قربانی ، گام شماری می کنند.

آن رانده شدگان از سفره ی کاری با کوره سوادی، شکارچیان امید باختگان زیانمندند. آنان که در جمع آدمیان ، پوست انداخته اند و در دگردیسی و نو زایشی، از فواره ی پلشتی  کارهای پیشین از چرکابه ی دیگری  سر بر آورده اند. توبره بر شانه، مثله و مسخ، تندیس وار، بر چهار پایه اش در هم فرو رفته ، پاره نانی، سق می زند. آدمها در هم می لولند؛ ما موری میانشان می چرخد؛ روی پله ها ، بسیاری نشسته اند ؛ روی چمن ها ، پهن شده اند؛ اتوبوس زندان می آید ؛ زندانیان با لباسی نازک و دستبند پیاده می شوند؛ آنها با ما موران، دستبندی هستند .

دختری گلها را پرپر می کند. زنی می گرید. زنی دیگر به پدرش، تکید داده و نفرین می کند. بچه ای به جمع می نگرد . چند نفر با کیفهای سیاه چرمی و  جامه های تمیز و یقه حسنی ، از پله ها بالامی روند؛ نگهبانها، درود می دهند.

خود روها ، هجوم می آورند. سبزه ها لگد کوب می شوند. سایه ی نارونهای چتری، گسترده می شوند؛ قهوه خانه ها در می گشایند، جاهلهای نزاعی روی تخت ها ولو می شوند؛ دود قلیان، با بوی بنزین، در هم می آمیزد؛ شهر نفس می کشد. قرار بر آنست، تا گروهی تازه به جمع گرفتاران بپیوندند.

**********
اصفهان
۵ /۲ /۹۰