پرواز با کبوتران

هوشنگ سارنج

مزار شریف با هزاران کبوتر سپیدش , مشهد و قم , اصفهان و تهران , کاشان و قزوین و شوشتر و بهبهان و همه و همه ی شهرهای جانمند , که قلبشان در رود و سرود می تپند؛ هر یک , نامه ی شعر رهایی اند. هر بامداد روشن, و هر پیش هنگام خفتن روز , به نیایش روشنایی و آب و گیاه, خیل کبوتران رنگین را به پیشباز یا بدرقه ی خورشید , به آسمان می فرستند. … هنوز تاریک است و شهر در پرده ی مه , تاریکتر.

از پنجره به چشمک زدن چراغهای دور دست شهر ایستاده ام ؛ که چون سفره ی آسمان پر ستاره ی شهر های روییده بر کویرهایمان , گسترده است. دو قطار بر ریلها, از کنار هم , خودشان را می کشانند. و نور افکنی , با گذار واگنها از پیش رویش , پلک می کوبد. … خیلی دیرتر , خورشید با چشمانی سیر دیده ی شهر ها و آبادیهای خا وری , از پشت لکه های ابرهای سیاه و سازه های بلند در افق , رو به سر بر آوردن دارد .

بر کاغذ من , پرنده ای سپید در قفسی سیاه , از مفتولهای بهم تنیده , نشسته است. بی جنبشی و آوایی. بالای آن قفس حلقه ای چسبیده و حلقه هم  پنجه در زنجیری هفت بند , دارد و بالا رفته تا آسمانه ای نه پیدا. پا ینتراز زندان آن پرنده ی سپید , سه پرنده ی سیاه آزاد و رها,  در شکل پرواز , بدنبال یکدیگر , درانجماد  اقیانوس بی پایانی , در پرواز بی زمانیند. نگاره ی زندان سیمین , از هفت دایره ی بهم چسبیده , ساخته شده است. با پرنده ای سپید همیشه در آغوشش .

مرد چنگی, بر تارهای چنگ در آغوشش می نوازد , پنجه می کشد. نوای بیرون ریخته از کشش های استخوانی سر انگشتان وی , رو سوی بالا دارد. نوای دقک و کمانه کشیدنهای چلو نواز , لابلای خیزابهای پروازی, گم میشوند. حال شورناکی چنگی , مرا, تا آسمان پرواز کبوتران , بالا کشانید .

پرده نشینان کبوترخان بر آمده زیر سایه سآر یاس بلند هزارخوشه .آنجا آسمان آبی بود و پولکهای سپید شناور ,  تن سپرده  به دریای آفتاب می چرخیدند. من رو سوی آسمان با ریسمان خیال , پیوسته به آنها بودم. جان , دلباخته ی رفتن تا بلندای دیدن آزادی بی مرز بود. من با کبوتران رها در گردونه ی چرخش , می پریدم. آنان , با تنفس خنکای بامدادی , دریای پاک هوا را , پرگار می ز دند. بر فراز یکجایی و دلبستگی به آشیانه ی مادری که در ذهنشان حک شده بود.

کولاک از اندیشه و چنگال چنگی می تراوید. پنجه بر سیمهای گزیده نوا سازی می کردو بر جاده های خیال انگیزی مرا با خود می برد. او همه دست بود و پنجه کشیدن و رهایش. من در پرواز بودم و  دریای رنگدار کبوتران در یاد مانده از پرواز مرا با خود بر کوهان بادها می کشانید. تا رساندن به تآرک لحظه های چیرگی بر همه ی غریزه ها. زیر و بم آن کشش ها پژواکی از بلند پروازیها را می نمودند آن پنجه های سرخ درخشان , خون تازه تراویده را می نمایند. و هنگام نشستن و فرود با بالها , هوا را بهم می زنند با تکیه بر سینه و بالا کشیدن سر , خیلی زیبا بربالش هوا می سرند و نرم بر لبه ی بام آشنا می نشینند.

چنگی با چهره ی تندیس وارش می نوازد.

**********
تورنتو
۲۱ آوریل ۲۰۱۶