…میزبان مرده بود

هوشنگ, سارنج

سر انجام به ایستگاهشان رسیدم. جایی پر از درختان, ” لیل ” که از آب, شور خشکیده بودند. آن درختان ریشه های هوایی بسیار دارند و سایه سآری بس خنک . یاد, سخنان, دکتر افتادم که پرسیده بود شبها عرق می کنی ؟ گرمت می شود؟ و گردنم را دست مالید و شکمم را و کشاله ها و زیر, دو بغل , پی گلوله ها می گشت که در گردنم بر آمده بود. کنار,تارهای چسبیده به رگها . به مردمان, شهر ” انجیر های معابد “برگشتم و روزهای داغی که از تابه های نانپزیشان ؛ درون, کاشانه ها گداخته تر می شود.
آن درختان در روزگار, سبز ؛برگهایی بادبزنی داشت ستبر و چرمی وشیره دآر که مردان زیر آن گرد می آمدند برای خنکای بلند ؛ کشدار و آبفشانی (عرق )گرده ایش .
جاده تا رسیدن به خانه ها ؛ خاکی ی نخودی رنگ, نرم و پر چاله های انباشته از غبار , خوابیده بود. به کاشانه ی میزبان رسیدم . سنگستانی لخت بی سایه بانی در برابر آفتابی سوزنده. سر پناهی بود دو در با یک پنجره ؛ تاریک و دود زده و پر تاخچه ؛ آسمانه اش کوتاه ؛ کمی بالاتر از سر, کسی ایستاده . دورتا دور کسانی نشسته بودند ؛ بی سخن. زیر, پنجره ی دود بر. بالشی با روکشی گلدوزی شده از یک کفتر, سپید به دیوار پشت داده بود. تاخچه ها؛ پر از قابلمه های خالی و تنگ های شیشه ای و عکسهایی از رزمیدگان که بجای کلاهخود پیشانی بندی بسته بودند نمایی داشت.
برای شکستن, دیوار, بی سخنی به معماری زیبای روستایی آستینی افشانده شد. که تمامی دیوارها با کف, دستها گل و گچ شده بود و با رنگ, سبز رنگ آمیزی . تمامی مصالح , به کار رفته در ساختهای زیستگاه این خانه و همسایگان از ویرانه های دیگر جا ها آمده بود . ” تامینات ” ” دادگستری ” راه آهن ” و گورستان, ارامنه. یکی از تاخچه ها ؛ چسبیده به در ؛ اجاق بود. آن زمان که ما آنجا نشسته بودیم ؛ درپوکه ی برنجن, گلوله ی توپ ۱۰۵ ؛ آب جوش می آوردند. پرده و زیر فرشی ها؛ بر سنگهای کف, خانه ها ؛ از برزنت, ” زیس ” ها و “گاز ” ها بود که پیکر های بی موتور و زنگار بسته شان با جمس ها و کامانکار ها گودالها را پر کرده بود.
یکی که کتی گل بهی در بر داشت با یقه و برگردان, گل بهی و دگمه های فلزی با نام, دوزنده ی آن بر لبه ی آستین؛ پیش آمد و رو به من گفت اگه گفتی چه فرقی میان, ” شاه عباس خاکی ” با ” شاه عباس,خاکی ” هست ؛ می فهمم دیوار, فهمت تا کجا بلند است. با دو دستم کله اش را چنگ کردم و گفتم برو سر جات آرام بنشین که با تو جنگم میشه. اولی نام, خیابانیست و دومی نام, شاهی دو رو بود.
خدا خواهی بود که در آن گروه, بی آرمان؛ کسی سخن از سنگ و آجر و ریل, زورگیری و ناروا ؛ نمی راند.
هر چه گذشت انباشته تر شدند و من میزبان را نمی دیدم. سخنوران بی نگاهی در چشمان, شنوندگان با زمین سخن می گفتند. جامه هایی از مو های تابیده بهم؛ ریشه در پوستهای روغن دآر ؛ پوشیده بودندکه بوی تخته ی چهل ساله ی گوشتگران می داد. یکی گفت می دانی اینجا گرانترین شهر هاست ؟ با وجود, نان, بلوط و آرد, هسته ی خرما, ؟ نخلی که نمانده ؟ هسته ی خرما را از دل دیوار های کهنه در می آوریم.
کسی در, میانی را گشود. دری که به گنجه خانه باز می شد. کسی بر تختی خوابیده بود با دو دست باز به دو سو . خون از دستان, وی فرو ریخته بود و ماسیده. بریدگیها بر دو مچ تا استخوان نشسته و زلفان به پراکندگی برگهای پاییزی . نزدیکتر که شدم میزبان را شناختم. پوست, چهره زرد بود و کبود. و استخوان گونه ها لهیده . روی موهای سرش دست کشیدم به نرمی و سردی شنهای زمستانی کویری بود. و پیشانیش چسبناک و غمانگیز . با دیدن آن لهیده ی خرد استخوان در کیسه ی پوست ؛ تمامی شادمانیهای نشنیده از ساز ها از سرم بیرون رفت. و تمامی دست افشانیهای به یغما رفته از زانوانم پرید. و سور های ندیده ؛ جایزه های نگرفته؛ درمانهای نشده؛ مزد های نگرفته؛ نفت های به یغما رفته …
برای فراموش کردن و پسودن, خنکای بیشتر؛پس از نوشیدن, مرگبا پا بیرون نهادم. سر راه رسن , خورجین ؛سربند؛ شنل؛ بافیها ؛ در زیر زمینهای تاریک و گرم و بی هوا ؛ می کوفتند. کارگاه ها دستی بود و پایی. کلاه خود و سپر و قمه هم می ساختند. همه اسطوره ای. پیش کارگاهای ؛ کامیونی که با آن آمده بودم با موتور, ابتکاریش که از ” تیلر,” خیش زن بود را به شتری می بستند .

۱۷ نوامبر ۲۰۲۰ تورنتو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *