مهاجرت آرى یا نه؟

هوشنگ سارنج – تورنتو

آمدم، چرا كه فكر مى كردم خانه ى مادرى، دیگر جایى براى بالیدنم ندارد. آمدم، چرا كه مى دانستم، شمال ۶۰تر براى توانمندى هایم است. آمدم، شاید كه بسیار رسم بود، آمدن در آن روزها، هرچه بود و هرچه شد، حاﻻ من اینجا هستم.

آمدم، تنها با دو چمدان و یك دوست به نام همسرم. حاﻻ پس از سالها رنج، شادى، خوشى و ناخوشى ها اینجا ایستاده ام با دو دست پر از باد. همسرم كه دیگر شاید از سنگینى كارها، نتوانیم همدیگر را دیدن یا شاید درك كردن و دخترم كه شاید سالهاى بعداز این در شهركى دور، در جنگلهاى سیاه كبك، ترمه پارچه ى میراث مادربزرگش را به جلوى در خانه اش بیندازد به جاى welcome  mat چرا كه دیگر من مهاجر نیست، چرا كه او دیگر غریبه ى شمال ۶۰ نیست و براى همین چراها نمى داند كه ترمه ى مادربزرگ یعنى چه; آیا مى پرسى باید مى آمدم؟

هنوز پس از سالها نمى دانم كه آیا گرفتن آن پاكت قهوه اى، حاوى immigration.visa . درست بود یا غلط؟ ولى مى دانم كه آمدم و اكنون نیمى از ریشه هایم در شمال ۶۰ و در سرماى آن مى دوند و با ولع هرچه بیشتر به جلو و جلوتر مى روند.,<تینا .> این نوشته ى مخملین، نواى سوناتى اندوه زده است برگرفته از وبلاگ < از امروز > كه بر تار و پود واژه هاى جاندار و گرم راستگو نوشته اند. این پاره اى از سوگنامه انسان بیگانه افتاده در میراث تنهایى برخاك هزار پاره ى فرزندان آدم است. وبلاگ نویسان فرزانه ى بسیار، به عرصه ى پهناور زبان < گفتن> باورها و احساس هاى هنرورانه پا نهاده اند و در گستره ى جهان خلوت، فریاد خاموش سر مى دهند، بر شانه هاى پهن و ستبر موج ها مى نویسند تا جاى خالى كتاب و روزنامه را پر كنند. سنگ بحران ابزارهاى نوشتن، در آب افتاده است.

ماهیگیران آسیا ىجنوب خاورى قره غاز (cormorant)را از جوجگى به صید ماهى دستاموز مى كنند. آن پرنده ى آبباز آبروزى همراه كمندى بلند و تنگ حلقه بر گلوگاه، در پى ماهى در آب غوص مى كند و پس از بلع ماهى و برآمدن، بر قایق آن پرنده ى جاندار، (صیاد آموخته) با فشار دست دامیار، ماهى هاى پشت دیوار رسن را در سبد قى مى كند.

نخبگان سرتاسرجهان كه در ﻻﻻیى خوش سرود آزادى و حقوق واﻻى بشرى كرخت شده اند و آرام در تور كاربافكان سپید مى افتند، جایى براى < فراهم آوردن > و < بخشیدن > یا » دریافت     موقعیت< بالیدن > برایشان وجود ندارد، چه آسانترین و ارزانترین راه شكارشان، < مهتابى > كردن آنان و در < خواب > , كشاندنشان به دامگاه آراسته است. واداشتن مرغكان دست آموز به باﻻ آوردن جان ومال كسب كرده شان. خانه ى مادرى ما، سده هاى بسیارى است كه چپاول شده است، حالیا نوبت اندیشه وران رسیده است. كه آنانرا بیاورند و بر سر چهارراهى  ى ندانم ها و چراها، پیر كنند. آنكه فریبیده گشت و با هر بها – كه جوانى گرانترینش مى باشد – سنگینى هر پذیرفتن را زیر بال گرفت، نخستین وزنه را به سبكبالى خویش افزوده است.

آنان كه در آواز واژه هاى خوشتراش، خیال غنودن در خنكاى آسایش و پیشرفت را در مخیله مى پرورند و در لباده ى پرافتخار فراغ از تحصیل خوش مى خندند، آزرده ترین مى شوند. آنكه پیوسته چون چرخ دوﻻب مى دود و به جایى نمى رسد، نمى آساید و در كار بى انجام سیاه ,مى پوسد و زندگانى را مى بازد همان مهره ى كار آى زبده است; كه عریان از شایستگى هاى به چنگ آورده پا به شمال شصت نهاده است. آنكس كه حسن یوسفى دانشى اش در بازار < برده داران > نیكنام خریدارى ندارد; همان جان برلبان چرخ دوار و شاگردان یكم یا دوم آزمونهاى رشته هاى كاربردى هستند كه تا پوست انداختن و روش آموختن و منش گزیدن در آتشخان كشتى جایشان مقرر شده است. به یاد بیاورید كه چنگیزیان هم، از دشتهاى برهوت و باد لیسیده به سرزمینهاى آباد و زحمت كشیده مى تاختند و بیرحمانه، كشتزار آدمیان را از پسران و دختران و ابزارمندان و نیروهاى كار و دام و غله، تهى مى ساختند و همه چیز را به یغما مى بردند. اكنون زمانه دگرگون گشته، آمریكا به افغانستان، به گرجستان و به عراق، دموكراسى مى برد!

شانزده كانال تلویزیونى پارسى زبان از امریكا بر سر و كول هم مى كوبند، ناسزا مى گویند، فحاشى مى آموزند و براى غارت آخرین مانده ها، دروغ مى گویند و فریب مى بندند. درد ما از سترون شدن قوم ما از زاییدن مادران ترمه باف است; نسل پاكى كه در فریب و سراب غرق مى شود. در كتابخانه نشسته ام، در كنار من و زیر سایه ى حرمت آن جایگاه، در صفه ى سقراط و افلاطون، ارسطو و كانت، روسو، كركه گورد، …. هومر و شكسپیر و … دو پارسى زبان جوان، یكدیگر را در آغوش كشیده اند. دختر روى زانوان پسر چمباتمه درس مى خواند! پسر مى بوسد، مى بوید… شاید اینهمه درست باشد و من عقب مانده واپسگرا و گرفتار فناتیزم اندیشه و باور باشم، اما آنچه كه خردپسند است; دستكم كتابخانه جاى هرزه درایى به زبان فردوسى و مولوى و سعدى و حافظ نیست.

صداى دختر مظلومانه است و ادایش فریاد وقیح عصیان در پیشگاه نجابت آدمى. ترس ما از تاراج ترمه ى مادربزرگ نیست. هراس از پربها شدن حس وخوى جانورى در جامعه ى بشرى است. خورشید هر بامداد روز هاى من – نوه ام – با طلوع صادقانه اش در چهارچوب در، جان خسته ى مرا به تپش در مى آورد. مى لرزم كه این نسل پاك خوب در میان سیاه جنگل آدمیان ربوتى بى درد و سنگى ذوب شوند. و همه ى راست پنداریهایمان نقش برآب شوند. آنگاه باد در مشت خواهیم داشت كه ناتوانى فرهنگى ما در برابر غارتگران، زانو بزند، ناتوانى نشان بدهد، زارى كند بنالد و ببازد.

**********

Houshang Saranj – Toronto