شب, چله

هوشنگ, سارنج

ایرانیان ؛ از دیرباز ؛ بر پایه ی باور آموخته ی ستاره شناسانشآن ؛ هر ماهه و همواره ؛ جشنهایی داشتند و هر کس؛ برابر با توانش رسته ای جشن می گرفت و در درازنای گذر, زمان؛ خاستگاه, باوری هر جشن یا سوکواری با قهرمانان نوینی ؛ تازه می گشت. از آن گروه یکی هم شب, چله است.
شبهای چله نمادی بود از زندگانی ساده ی گذشتگان, در چنبره ی ستمهای باوری آیینی . در شهرهایی کوچک بر سر, سفره هایی کوچک , کم چیز.
از در و دیوار های کاهگلی هر کاشانه ؛ بوی آسایشی دور از کار, بآیدی ؛ بر سر, کاسه و کوزه های سفالینشان می تراوید.
هر شهری پرهونی بود بی آزمندی ؛ بر آمده از کارهای کوچک ؛ بی نمایش, این منمهای دشمنی ساز. روز با بر آمدن, آفتاب می آغازید و در تاریک شب می غنود.
موسیقی ؛ بی گناه, آلایندگی در هر کاشانه ی کف خاکی ؛ زنجموره ی شیشه های لرزنده در قابهای نم کشیده بود و زوزه ی باد, دمنده از تراک, در های چوبی نا مرغوب که با زخمه ی سوز های خلنده ی زمستانی پیش, تا خچه ها و رف ها می چرخید؛ رفهای چراغ نشین که یکی از آن رفچه ها ویژه ی دسمالک, گلدوزی شده ی جا نماز بود.
بامدادان و شامگاهان , تب در تن, سماور جا کرده بود و بوی گرمای آتشدآن ؛ خیز بر می داشت. و بچه ها هم آب, زرد رنگی از استکان ؛ هورت می کشیدند. قند کیمیا بود و جانانگیر,بچه ها, آجیل, شب , چله ی بیشتر مردمان را سنجد و گندم و شاهدانه ی برشته می ساخت. میوه هم اشرافیتی گریخته به پنجه های فرزندان, کار و پیشه بود. رخ, هر شهر با خال, چند میوه فروشی آذین می شد و دکه دار ؛ با تختگاه بستن, پلکانی ؛ هر چه در چنته داشت بر دف, زیبا سازی می ریخت. آسمانه ی بنگاهش را با چیت , سرخرنگ خو ا زه می بست و مردنگی های بلورین را با زنجیر و چنبره های خوش ریخت؛ می آویخت. هر سبد, آجیل, شیرین به یک سینی برنجین, گل انداخته تکیه می داشت. رشته ی بلند, خرما خارک های زرینرنگ ؛ سر بر گلوله های شیشه ای یا نارگیلهای نوبرانه ی سالی یکبار ؛ وا می نهادند. هندوانه های انباری بر سبد های لمیده به سینیهای برنجین درخشان ؛ بالای پله تخت ؛ می نشستند. و خربوزه ها و ” به ” های خشبو ی پنبه آجینن ؛ نزدیک , هم چمباتمه می زدند. سیب وسیبرو لابلای پسته و بادام و گردو و برگه ی زردآلو و هلو و جوز,قند؛ خودی می نمودند. انار ها جا به جا ؛ لای لنتر های مسین یا برنجن, تور آسا ی روشن؛ همراه, چتری باژگون از خرمالو های دمگره ی نخ بسته آونگ می شدند. به هر روی, میوه و آجیل فروشی در شبهای نزدیک به چله یک تابلوی رنگ آمیغ نگارگری را بر تم, طبیعت بیجان ؛ در همنوازی رنگهای زنده و جانمند می نمود.
پدرم برای کاری ؛ چند روزه به یزد رفته بود . سه برادر ؛ زیر, کرسی کز کرده بودیم. سینی چنبره ی بزرگ, کنگره دار , مسین با یک کاسه آب, فیروزه ای سرما دیده بر آن نشسته می خندید. از لای پرده ی کاشانه ی کناری ؛ بوی خوشی از شام, شب, چله می چکیدو چشمان ودهانهای ما؛ آن بو را معنی می کردند. مادر یکریز ؛ در جنبش و رفت و آمد بود. و آنی زیر, کرسی گرم نمی نشست. روی کرسی هم از شبچره آن شب, ویژه خالی بود.
هنگامیکه سایه ی مادر و پدری بر در و دیوار و با شندگان, هر خانه ای نشسته باشد؛ آن خانه با چیز یا بی چیز هموآره گرم و پر جنب و جوش است. پدر در کنار, مادری پر مهر ؛ روزهای جهنمی تابستان را زمهریر می سازد. پاره یخی از گود, یخچالی خنکی می آفریند و یک کرسی با آتشدانی گلین پای پنجره های بادبیز و آن کوچه های برفناک همه زمستانها را ؛ در آن کویر, بی پایان ؛ بس بود.
آن شب هم ؛ خاموشی خانه را آوای دست آ ورنجن های زرین, مادر و سایه ی بلندش بر دیوار , کاشانه می شکست. جای سایه و مادر را هوا گرفت. لبه ی برنده ی آونگ, زمان ؛ روز و شب را می برید. مادر به رنگرزی چله سوران با پرتقالهای زر پوست؛ مایه آمد.
من سالها پس از آن شب, چله ؛ آگاه شدم ؛ آواز, آن النگو های زرین ؛ چه شد.
بیستم دسامبر ۲۰۱۸
تورنتو