بر خط زمان قد می کشیم

هوشنگ سارنج

بر چارچوب, دری از اتاق, ما , خطی , تا سینه ام بود. من بر آن خط, کوتاه ؛ قد بر کشیده بودم تا مرز, پیری. مادر بزرگ را در هم چروکیده دیدم و پدر بزرگم را؛ اصلا ندیدم.

ما هر کدام سینه خیز ؛ از اندازه ها در گذریم در عکسهای سیاه و سپید ؛ تا انتهای رنگهای بهم آمیخته ی هفتگانه ها . نخ ؛ تا باریک و خیس و فتیله مال ؛ نشود از چشم, کورین هر سوزن درون نمی رود.

یا مارهای مضرس که به سوراخ,خویش اندر نمی شوند. پیری دروازه ی بلند, پیروزی نیست؛ که از دور دستها هم دیده شود . پیری سپیدی باریک, مویهای سر است؛ که آهسته می رود؛ تا در سپیده دمان, هر چروک ؛ آفتابی شود. پدر ؛ آهسته نمی بیند چونان که آهسته هم نمی شنود.

استکانش بر صحنه ؛ می لرزد. و نمی تواند نخ را به سوزن کند. تا روزی که در مغاکی بهم در خزد. می خواستم گریه کنم؛ چشمانم همتی نکرد ؛ فریاد, ضجه هم؛ در راه, گلو ؛ خشکیده بود. در پای دیوار, روبرو؛ مادرم بر پله های زمان می لرزید. و چشمان, باز, او ؛ به یاریش آمده ؛ می گریستند.

**********
تورنتو
۹ دسامبر ۲۰۱۶