آنان که می سوزانند با فریاد و آنان که می سوزند بی فریاد.

هوشنگ سارنج

هنوز دستان, بلند, زمستان بر شانه های بهار, کوتاه نشسته است. باد می وزد سخت و باران بی امان می با رد.  دریاچه ها باد سری می کنند و گستاخانه بر کرانه های جاده ای یورش  می برند. شکوفه ها بر اندام, درختان, چرمین برگ ؛ چروکیده اند.

کور سویی از پنجره ی   کاشانه های خوابزدگان می تراود. من در آسمان, نیمه کبود , نیمه ابری به جستار, نوری از ستاره ای ایستاده ام. به گاندی و هند و بچه های نیمه شبش و انقلاب, ۱۹۳۷ و راهی که رفتند و کشتزار های زرد گل کلزار و دشتهای گلافشان, لالی و دشت, گل , کوهرنگ و لاله های واژگون, دره های پیرامون, چشمه دیمه و مروارید ؛ می اندیشم. این نا   هنجاری مرده ریگ, فرهنگ, ستم, جهان را به کجا می کشاند.

امروز تهران را ما تم  زده میکند و فردا , جایی دیگر را. حق کشیها, چون غده است که سر انجام سر باز می کند …به مسجد سلیمان, ۵۴ سال, پیش که پا نهادم؛ خود را در میان, آرایشی از  ” کاست “و گروه های  ” پاریا  ” یا  نجسها , یافتم . نفت ملی شده بود و انگلیسیهای بی.پی هم رفته بودند, اما سایه ی فرهنگ, سلطه آدمسوز بود. بی بهرگی از کرامت, انسانی در سر پناه ها و داد گری اجتماعی کار پیشه ای ؛ زیر پوست؛ پسودنی بود. بنگلو های خرم, پرو پیمان در برابر,  “جی تیپ ” های کمرنگ, کارمندی و بدتر از همه  ” نه فوتی ” های کار گری؛ که هرم, گرمای پزنده اش از در و دیوار و بامش می چکید. یگانه خنکسازش ؛ یک بادبزن, سقفی غرنده بود.

من در همانجا آموختم که چگونه  ” خار خون  ” بسازم. … از دره ی پر کژدم در همسا یگی هرز آبی داغ؛ کنار, گلهای خرزهره ی خود رو؛ بوته های سبز, خار ؛ را ؛ که گلهای ریز, ارغوانی بر سر شاخه هایش کلاله بسته بود می کندم و در چهار چوب, رو به غرب, تک پنجره ی سر پناهمان می انباشتم و ؛ با پیاله آب بر آنها می پاشیدم؛ تا مگر بادی خنک تر از هوای دمکرده ؛ بر ما بریزد.و ما چشم به راه, وزش, بادبیابانی خسته ای می ماندیم که در خار خون, ما ؛ خنک شود.

همسران, کار گران, بکار؛ در روز های دوزخی پنجاه درجه ای پای دکلهای حفاری یا چاه دیوهای نفس سوز با بوی مواج گاز ؛ در کوچه های تنگ, بین, خانه ها ؛ با گاز, ترش, نپالوده ؛ نان می پختند یا در تاسی رخت می شستند. و  بچه ها؛ با پای برهنه بر آبکفهای خاکستری ؛ خود را خنک می کردند. همه با هم می سوختند تا در سایه ی فرعون ؛ بی فریادی بمیرند و می مردند تا مبادا ؛ نبض چاه های نفت از تپش بما ند. همه سر زمینهایی که روزگارانی ؛ دریانوردان, اروپایی بر آنها گذر داشته اند؛ اکنون انگ, برده داری به روز را بر چهره دارند.

در هر کشور, آمریکایی , آسیایی آفریقایی و استرلیایی مرده ریگ,سلطه گران در آگیمهای بد اندیشی آشکار است. اغلب در لحظه ها خود را خراب می کنند. چه یوغ بندگی جا ودانه را نمی گذارند از گردنشان ؛ جدا شود. …کاری کرده اند که هر شب ؛ خون آشام از گورش بر آید و خو نی تازه بجوید …. به بامداد نزدیکترم ماه دزدیده به خوابزدگی من می خندد.

**********
۱۵ جون ۲۰۱۷
تورنتو