دشت لاله

هوشنگ سارنج

با گشودن دویست کیلومتر ابریشم راه ،  از اصفهان و پیمودن بسیاری تخته کشتزارهای سبز و دارستانهای پر میوه و دیدار گذرای شهر کرد آرام و بی برجهای سایه انداز ، یکسره ، زیر پرنیان آبی آسمان و آرامش کوهساری  <<  چلگرد  شوراب >> رها می شوی.

شولای آفتابی درخشان ، بر دوش کوهرنگ ، افتاده است و روستا هم. دلبخواه راه می روی ؛ بی ترس از سنگینی ی ازدحام ، یا، یورش نابهنگام هر باید شهر های بزرگ. آب چشمه ی  ” کرند ” پر خشم و کف بر دهان ، نعره کش، بر سر کوبان از دهانه ی تونل کوهرنگ، آن زخم آرمانی هزاران ساله، می تراود؛  تا با زهاب چشمه مروارید و دیگر چشمه ساران، زنده رود را بسازد. برای رسیدن به  ” چشمه دیمه ی تنگ گزی ” چندان راهی نیست.  چشمه در میانه ی خرمدره ی کم بلندای چند بیشه ای، از سپیدارهای نقره ای و بیدستانهای تنک بوته ای، با زلال آبی کم همتا و پاکی ناب می جوشد و می جوشد. سنگ بر سر آب قرار ندارد. شکوه سلطنت برفاب است و آبروی چشمه ساران و یکدستی و پیوند؛ در رقص گیاهان آبی با حرکتی نرم و ملایم بر سیلان حیات، همراه نبض سرد تپش طراوت زیبایی. دیدن کم می آورد؛ در شنیدن ترانه ای که از حلقوم طبیعت، همنوایی می شود.

آن آب آهنگین و نجیب ، آن سرود سرور، در هر گام نواختش، بزرگتر می شود و نیرومندتر.  آب آرمیده، آینه ی آبی آسمانست و سبزه و گیاه.  بید زلف می شوید، آفتاب تن و آلاله های زرد آبی، پای. برگتسمه های پهن لویی ( روخ ) فرخندگی زایش آب و جریانش را به شادباش، کف می زنند و بی دهان فریادی، آواز می خوانند. به سختی، باید؛ جام درک زیبایی را فرو نهاد و پای کشید و رفت؛  چه راه ، کشدار است و دیگر تابلوهای نگارگر طبیعت فراوان.

دشت لاله، بازمانده ایست از لاله زارهایی که با دست آدمیان، بر همه جای جهان، خفه شد. از جایی که از روزگاری که ، چنگال تیز را بر گلوگاه زمین خوب خدا ، فرو برد. دشت سبز است از بوته های ترشک، خوشبو از شیرابه ی گونزار های کتیرا و گز.  سایه ور از چهلچراغهای بلند پایه ی لاله های واژگون ، رشته رشته از خاکشیر های سر بهم و رنگین از خون گل. گلایولهای وحشی ی نازک ساقه ی گلور، قد بر افراشته، تا زانوان گز بوته ها سرک میکشند.

در شیارهای لیسیده از باران ، جنتیاناهای آبی گل دست در دامن پنیرکها و گاوزبانهای برگ تیغاله ای ، چشم به راه بذرند. خاک و سنگپاره ها ، در کمند گیاه، ضجه می زنند. کاکلی چکامه می سراید و تغزل بهار، درقصیده ی فصل، رو به مقطع  دارد. مارپیچ راه، فراز دره ی زنده و رنگی، تا آسمنکرانه می خرامد. دید تا پای دیواره های کوهین دژدره ی قلمرو گلهای خونرنگ، پیش می تازد.

خطه، خطه ی سکوت است و خلوت آدمی.  صحرای آرامش است و تفکر و نگریستن.  تختگاه خلوص است و تنهایی. گرداگرد آدمی را با اندیشه های نارسایش، یگانگی و عظمت آفرینش، می گیرد. پرندگان، که شاد می خوانند. زنده رود، گاه آهسته و گاه شتابنده، پیش می رود. با دست مهر، بر کرانه ها می کشد. همه را سیراب می کند. می خرامد و بیریا، داد و ستد می کند؛ اشگ ناب می دهد و زهره می ستاند.در شهر از پای می افتد؛ نفسگیر، می شود؛  به پهنای هر پل می گسترد.

پیشتر که می رود؛ چرکابه ای بویناک و عفن می شود. پس از  چهار صد کیلومتر، به سختی پای کشیدن، بر شنهای صیقلی و تحلیل رفتن، با نفرت از گند ناکی خویش، بیمار گونه، لابلای گیاهان نیممرده،  همراه با چاووش مرغان تشنه ی آبی و بدرقه ی لاشه های گندیده، در تالاب گاوخونی، به گلابی تیره فرو می رود.

**********
اصفهان
دهم اردیبهشت ۸۹