ملخ زدگی …

هوشنگ, سارنج

تابستان, آزارنده و سختی را گذرانده بودیم. ناصر پی در پی می پرسید تابستان کی می گذرد ؟ زیرا ؛ گرمادوزخی و مرگ آور بود . بی آبی و تشنگی. در گذشته ؛ آب, زنده رود ؛ در پیکر, شهر می چرخید ؛ چاهها پر آب بود و کاشانه ها پر باغچه ؛ با سبزی کاری و گلکاریها. کوچه ها همه خا کی و دیوارها همه از خشت, خا م بر گرد, کاشانه هایی با آسمانه های گنبدین, خاکریزی شده .
سال ؛ سال, ملخ زدگی بود ؛ ملکه هایی سیاه و نامرد با جوجکانی همه سبز, پر خوراک. که تمامی سبزه ها را می جویدند. . برای نابودی آنها ؛ بایستی از روستای ” او ملخ ” سمیرم ؛ آوندی سر بسته آب آورده می شدبی پشت, سر نگریستن – در باور, ملخزدگان . تا بران باور پرندگانی کوچک پیدا شوند و ملخ ها را ریشه کن کنند. تا رسیدن به رودخانه ی خرسان که همه ی آبهای میان رشته ای زاگرس را به آبهای شور می رساند؛ چه زیباییهای تاراج شده که بر که بر خاک نمانده بود.
چشمه میشآن ” بر خوان خا ک زیر, چشم, خورشید بسیار کم جوشش در میان, تپه سا ران , روزگاری سبز ؛ دل می زد.
بلندای ” دنا ” چه شکوهی و چه سترگی دارد. همسان, “اورست” با یخچا لهایی تهی ؛ و چه مازستانهایی زغال شده که سر مانده ریشه ها می گریستند. روستاهای دامنه ای ” تخت سلیمان “:ونک ” و ” آب ملخ ” همه مات و زمینگیر؛ دست به آسمان.
پیش از یورش, ملخ؛ باران آمده بود سیل وار؛ خانه های بسیاری فرو بلعید ؛ پلها را شست و سر پناهیان به مسجد ها پناه بردند. زنجموره های دردمندانه ی پی دار ؛ خواب و خوراک, شبانه روزی شد.
باز ناصر پرسید کی؟ و ما دو ؛ یک آوا پاسخ دادیم ؛ وقت , گل, نی. شبی که غبار, بر شانه های خا کی شهر می نشست؛ راهی سمیرم شده بودیم. من؛ ناصر و حسین.
” دهدشت ” در سایه ی بلند, گرداگردش در شبی سوگوارانه به درازای سده های تاریخی؛ رو به خفتن داشت. در نیم روشنی ؛ مانده از روز ؛ آب,باریکی از گودالی بزرگ, ژرف ؛ راه گرفته آشکارا می نمود. مرده ای در آن می شستند تا گناهان, بر آب داده ؛ در کوزه های هم بندان ته بنشیند. روز, مانده را با یاد, جاودانگی ” دنا ” ی سایه افکن ؛ دنبال کردیم. از دری یک لنگه مانده بی بند و بستی ؛ به درون, دبستانی خسته دیوار و پنجره دریده و خا نه باخته رفتیم. نیمکت های هیمه ای را بر هم انباشتیم و بر کف, جانپناهی از باد ؛ شب را به آغوش گرفتیم.

بامداد ؛ خورشید از فراز, دیوار, بلند, کوه سرک می کشید پس از کش دادن , بدنی مچاله و نم کشیده بی ناشتایی به سوی روستای او ملخ راه بریدیم. بر تپه یالهای ” مار بر ” می خزیدیم . بر سنگ قلوه های آب سا ب ؛ که نگرشی آزمندانه می خواست. به نخنمای آبی نازک به پاکی اشک. و ترس, من از دیدن, خرچنگهای زهرخندی بود که تن به آفتاب ؛ بر گرده گلوله های پاره سنگهای توپکی آذین بسته به پولکهای نازک لای و گل خشکیده بود

برسر, سنگی پهن نشستیم دستارهای رهتوشه دو روزه را گشودیم . بیشتر نان بود و پاره ای پنیر با دو پیاز . تمام, وقت خوردن چشمان, من ؛ پیگیر, بالا و پایین رفتن, سیب, بابا آدم, “حسین ” بود. ناصر هم نان و پنیرش را با خنده ی ماسیده بر لبانش ؛ می خورد . ناصر ؛ در جوششی ازین پا به آن پا شدن سرید و با چهره ای ترش از ترس ؛ به سنگلاخ, رودکانه ای میان, گودالی فرو افتاد. و رفت زیر, آبهایی کلان گرد آمده در چا لابی از خرسنگها ی پر لای و لجن. به پرهونی از افتادن و مو ژ ها خیره ماندیم سپستر ؛ آب فرو جوشید و ناصر در اندام, یک ماهی با پولکها و دم وباله های شناوری لبخند بر لبهای گلناری ؛ روی آب آمد .
همه ی مالروها ؛از کرانه ی تپه ما هور ها به کوهساران, ” شهر, کرد ” می پیوندند و همه ی آبها. چشمه ” خوانسار ” ” چشمه خان ” “چشمه شیربرنجی “و “چشمه خونی “به رودخانه ی ” خرسان ” می ریزند. و خرسان به ” کارون ” و آنهم سر انجام به آبهای شور .
حسین با تنگ, آب ملخی و من هم با تنگ, ناصر ماهی بر کران, کند آبی بیجان ؛ از کول سنگی کوهوش بر کولوار, سنگی دیگر می جهیدیم ؛ به سختی لیسه ای که بر سینه ی سنگی می چسبد و با کش آوردن خود پیش می رود.
حسین تنگ در بسته ی اوملخ را به ملخزدگان رسانید و ملخ ها ماندند من نیز ناصر ماهی را به “نیاز یان ” رساندم و درمان نشد.

ه.س ۱۵ فوریه ۲۰۲۴ تورنتو