سه چرخه

…جمشیدی آدمی برشته بود و لهیده، سیاه از آفتاب و شوره بسته ی تن.
خاموتی پولادین، در هم پیچیده و سفت. همه ی تن ،دستانی بود قوی و گردنی نیرو ور.  سر پا راه نمی رفت ؛می خزید،با پنجه های ببر. بیشتر یک سنگپشت غول آسای دریایی را می مانست .
راه مانده تا دبیرستان را بچه ها ، با دوچرخه هاشان ،او را می بردند. یکسال ، او را دیدم؛ و دیگر هرگز نه. راه از لبه ی پرتگاهی بلند می گذشت، بر کمرکش تپه ای که نوکش ، چسبیده بود به ابر ها. از جنس گچ، پر سوراخ کژدمهای زرد و سیاه، زیر سایه ی بوته های لگژی، که مار آسا همه جا دویده بود؛ با میوه های دهان دریده ی سرخ اناری و بذرهای سیاهدانه ای تخمه هندوانه ای.

مدرسه سنگی بود. با سقفهای نه بلند و آهنپوش. پخته از هرم گرمای روزان و شبان تبدار جنوب. خنکای بامدادی ، بازدم دیو بود با بوی گاز و نفیر نفرت زمین. سایه ،لنگوته ی خاکستری داغ و آب باریک مانده در رگهای سیاه آهن، از تاب خورشید، جوشان. نبض زندگی شیرین ، میان بنگله های خوش ساخت سنگی – آهنی ی شرکت نفت ، زیر سایه ی نخلهای بلند و آغوش پرچین های مکعبی ی مورد های سبز ، می زد؛ در واحه های پراکنده و هم سر پناه های دیگر زیستمندان ، میان گچتپه های پخته ، زیر آفتاب پنجاه درجه ی تابستانهای خشک.

چند خانه ی خشت و گلی با آسمانه های هلالی ی ضربی را ستونپایه های ستبر، بر سر دست نگه داشته بودند؛ بسی کهنه و نزار. در همسایگی، خانه های بیقواره با دیوارهای سنگچین ، چشم انداز ”  مال کریم ” گره ای بر کوره راه ” تمبی ” از فراز تپه ها بود. عفن آبی اسیدی ،همراه بوی نفسگیر گوگرد  و لجنهای آهکی ی لیز، بر سر گلوله سنگهای مالیده و نرم، از ژرفای دره ای پهن ،میان مدرسه و خانه ها ی دور دست می گذشت.

از دروازه نفتک تا دروازه هفتگل رو در روی واحه های سبز ، هزاران خانه ی بی شکل و بی نقشه ،لابلای رگلوله های آب و گاز و نفت بر تن زمین سترون ، روییده است. پی های آهنین ،که از شکاف کوهکی سر می کنند؛ در سجاف دره ای ،پیش می روند. شهر ، در گوشه ای دیگر ،بالیده و باد کرده است ؛ با مسجد و بازار و میدان. مسیل, آبهای معدنی، با نفت سیاه چشمه های فورانی و پسماندهای شهری را کف آلود و سفت و بویناک ،زشت و چرب و بی زندگانی ،به سوی پایینتر ها می برد.

حیدر ،مرد زمینگیر ،سه چرخه ای داشت بی مصرف که به کار جمشیدی می خورد. به یاری مصطفی -دوستم- پولی از دوستان گرد کردیم، به قصد خرید در پی حیدر گشتیم. سر انجام کنام حیدر را یافتیم. کوچکتر از یک گوسپند دانی. کنده ای بود بر دیواره ی آن آب دوزخی. دری داشت از پاره پیت های بهم دوخته و تیرکی بی پاشنه که بر گل سخت می چرخید. حیدر با فریاد از پشت در و درون  تاریکی اذن ورود داد.

گور دهان گشود ،روز به درون دخمه خیمه زد.  مرد یک مرده بود با تنی گرم و نفس که چشمانی در چشمخانه اش ،  می لولید. بوی رودخانه شیطان ،از درون حفره ی مرگ خوشتر بود. زنی ژولیده موی و چرکین به جان کندن آن دریوزگیخوار چسبیده بود. گفتیم به خرید آن سه چرخه ی حیدر آمده ایم. هر دو شادمانه خندیدند. زن گفت : ما, درآرزوی خوردن آبگوشتی هستیم.

بر سر قیمت ، سخنی نراندیم ؛ هر آنچه را داشتیم ؛ در میان گودال چنگالهای آن آرزوهای در هم گوریده ریختیم. آن انگاره ی زن با سه چرخه گریختیم؛ در آستانه ی مغاک ، شنیدیم حیدر فریاد می زد: می خواهم پشت پایتان بر خیزم . اما به زمین چسبیده ام. او بر پلاسهای بهم انباشته با سریشم خونابه و چرک نیمه خشک ، گره خورده و میخکوب شده بود. با سختی، سه چرخه را از روی لوله های نفت جاری به سوی آبهای دریاهای دور ، گذراندیم از سالهای دهه ی چهل.

**********
هوشنگ سارنج – اصفهان

بهمن ماه ۱۳۸۸