جلادان هم مى میرند (۱)

هوشنگ سارنج – تورنتو

جلادان هم مى میرند “برشت

باران تند و راه شلوغ دور، نزديكى غروب و وقت تنگ، نگذاشت، شصت  وششمين بهارم را پاى هفت سين سبز خانه باشم. اين آمدن “عمو نوروز” و خواب “پيرزن” نه در افسانه كودكان، كه در قصه بيداران خفته، هميشه هست. هشت بار بهار آمد و بر سرزمين خوب ما از فراز خون هزاران ﻻله و ﻻله بان گذشت.

شب در كورسوى شمع و پشت پرده هاى كشيده و شيشه هاى چسبدار، سفره هفت سين را، از نگاه نامحرم انفجارها، پنهان داشتيم و بامداد در ويرانه ها به پاره يابى پيكر دلبندان، خاك آوار، بهم آشفتيم.

جنگنده هاى سوپر اتناندارد، ميراژ و ميگهاى بيست و هفت و هشت و نه، همه گاه روز و شب، تكه ابرهاى بلند آسمان را، به هم كوك زدند و بر سر بيگناهان، باران ترس و دلهره و نااميدى باريدند. آن باﻻ، آن دورها، مرگ را تعيين و سياه روزى را قسمت مى كردند.

هشت سياه بهار ترسناك را با قرعه مرگ ناخواسته و در جوانى “عيد” گرفتيم. شب، هرشب در پرتو چشمك زن “منور” ها و گلوله هاى گداخته اى كه از دهان جنگ افزارهاى پدافند هوايى، شتابنده پر مى كشيد و در دل آسمان شهاب آسا خط روشن مى كشيد و در اوج كند مى شد و بعد از كمى برجاى ايستادن مى تركيد، سايه ى خانه ها، لرزيدند و هم سايه هر آدم زير پايش رقصيد.

خداوندا ! چه آذرخشى، چه تندرى، هول انگيز و ترسناك، با آوايى گوشخراش! چه زخمه هايى! قنارى دل، چسبيده به ديوار قفس سينه، مى تپيد. كاش آن زمان، كه ديوار آتش از چهارسوى شهر، پيش پاى رهزنان هوايى فواره مى زد، نه آوارى داشت و نه پيك مرگى! آن همه ستاره افشانى به يمن آمدن نوروز هزينه مى گشت.

هشت سالی بر ما گذشت، كه بذر گياه به صحرا سوخت و جوانان بسيار در خاك ستمديده از زايش افتاده، فرو خفتند. هر دم كه قامت آتشناك موشكى سر بر زمين مى كوبيد، لرزه بر اندام شهر مى انداخت. لبها به هم مى رفت و چشمها، خيره مى ايستاد تا خفتن غبار و خيزش فريادى، آنگاه زوزه كشدار آمبوﻻنسها، سوى فاجعه را مى نمود. سپس، نفسى كشدار و دويدن نگاه و چشم به راهى هديه ى خونبارى ديگر.

از زير پله ها، بيرون مى خزم، باﻻ مى روم به مادر بيمار رنگ باخته بى زبان مى رسم – سكته مغزى نيمى از بدن او را گرفته است –  هر انفجار او را چون درخت توت مى تكاند، ترسش از مرگ زندگان است. با چشمانش نفرين مى كند، بچه ها را هم با خود مى برم. يك جنگنده ميگ بيست وهفت باﻻى شهر را مى نوردد; به تماشايش به روى بام مى دويم: دستها را نقاب چشم مى كنيم، باﻻ و باﻻتر مى نگريم. در شمال شهر، انفجارى هول انگيز. پدافند هوايى با يك موشك سام دومرحله اى، ميگ را در هم مى شكند، بمب افكن، چرخزنان، سرنگون مى شود. شعله اى كوچكتر، خلبان را از آن جدا مى كند و با چتر گشوده، لمبرزنان پايين مى آيد و پشت ديوارهاى دور، ناپديد مى گردد.

از فراز بام، به شهر آرميده مى نگرم. گنبدهاى فيروزه رنگ مسجدشاه و چهارباغ، زير آفتاب مى درخشند.

ساعتها از تحويل سال نو گذشته است… دور از ديار، گلهاى ديگرى هم با آرزوى آرامش در گلدان خاك، آرميدند.

راديو مى گويد: در ام القصر، مقاومتهايى از سوى نيروهاى عراقى، در برابر پيشروى سربازان آمريكايى و انگليسى ديده مى شود… بصره سقوط كرد… موشكهاى بسيار، هدفهاى از پيش تعيين شده ى نظامى عراقى را در هم مى كوبند،… بخش هايى از بغداد در شعله مى سوزد… موصل و كركوك را آتشبارها مى كوبند..

**********

Houshang Saranj – Toronto