هوشنگ سارنج
سوار اتوبوس که شدیم صدایش یادآور اتوبوسهای بنز دماغدار تهران گذشته ی ما شد. تهرانی که می شد از یک سویش پیاده به سوی دیگرش رفت. خیابان آیزنهاور بالای شهر بود و از پیچ شمیران به بالا زمینهایش سده بود و باغهای بزرگ بر دامنه ی تپه ها و تابلوی سینما مولن رژ هم به سختی از لابلای شاخ و برگ سبز چنار های تناور دیده می شد. آبی پاک از دل کوهسار شمالی پای آنها می دوید و آسوده آواز و دستافشانی را گرد ریشه های از خاک و سنگ بیرون افتاده می توانستیم بشنویم .
هرای آدمی سوز خود روها و همهمه ی شهر آواهای آرامبخش را نمی بلعید .شهر بیشتر از توپخانه به پایین بود و میدان ارک و باب همایون و شلوغی کرانه های پارک شهر و دادگستری و سنگلج . و تپش تند رگهای زندگی بخش بازار و بود و بود و می رفت تا میدان گمرک و خراسان و …تا زیباییهای شهر ری و سلامی ناب به شاه عبدالعظیم . و سلسبیل هم غربی ترین خیابان کناره ی تهران بعد از ساخت بوذرجمهری بود. و پشت سلسبیل همه بیابان بود و سنگلاخ و ریگزار های آبرفتی دامنه های شمالی و سنگهای غلتیده و دشتی بی پایان و تند آبی خنک که از مظهر کا ریزی آفتابی می شد و لای ریگها به جنوب سو می دوید.
من با پسر خاله هایم که خردسال بودیم در آن آبها ی رها , بازی می کردیم. از پهلوی غربی میدان در آمدیم -کوچه ی پشت مطبخ – به سن مارکوی ونیز تن می زند. بوی بازار , صدای کوبش پتک و چکش کار برمس , لولش آدمها ی پیچیده در گرمای تن و هوا . بلعیدن بستنیهای در حال افتادن از روی نان. خش خش کیسه های پر از خرید مسافران . چشمان نگران دکه داران هیمنه ی افت و آمد . پژواک سخنان بلند رهگذران از گننبدانه های آسمانه ی بازار. تق تق پاشنه ها بر سنگفرش زیر پا . آذین قد جرزها . چراغهای رنگی . بازی نور از تنوره های بام بر آجرهای دوده گرفته.
کفشهای رنگارنگ روی لنگه ها چیده . آویزه های بند رختی از بالای هر در برای کالاها .چمدانهای نو کیفهای رنگین و هزاران دستینه ی بدلی . آویخته های فراوان از چوب بستها ی میخ آجین . پله های ساییده از رفتنها و آمدنهای پیاپی . دگرگونی ریخت باستانی ساخت ؛ در های آهنی و کرکره های ناجور. تغییر حجره ها ؛ بانکها ی با کامپیوتر که خود را لای بازار شاهی جا داده اند. درز بین دکانها ی خالی خاکانبار . سکو های بزرگ بیکارنشینان سبحه گردان در آغوش و زیر هلالی قیصریه ی بهسازی رنگ و نگار از زیر گچ در آورده شده . رج شیشه های رنگبرنگ و بلورجات نو ساز , نشسته بر منبر ها و هراس دکه داران . گلیمهای آویخته.
فرشهای روی هم چیده . چراغهای ساخت دور دنیا با پایه های برنجی و حبابها ی بدلی . مردنگیهای لبپر ؛ لامپهای دو رنگ با نفتخانه های ناجور. بازی رنگ در شیشه کالاهای نو و کهنه .ننوهای مخملین و وچرمی , پوسیده و لفاف شده در بوی فریبکاری کاسبکارانه . رنگ غریب زیبایی و زشتی در هم آمیخته , ملغمه ی درستی ونا درستی در کسب حلال . چسبیدن هر نگاه بر سوژه های فراوان انباشتگی غبار سالیان پشت در های بسته و رف ها. سیمهای آویزان برق یا تلفن نیم چسبیده بر اسکلتی از بافت کهنه ی بزور نگهداشته. پله پله ی راسته ی زرگران , درخشش زیورها, چشم به راهی مزد ساخت خوران به آمدن در ماندگان , پایین و بالا جستن سکه فروشان – بازیگران روایی – زیر چارتاقی چهار راههای بازار . بوی خوش دارچین و میخک و هل از کران بلور شاخه نباتها ی شیرین و زعفرانی به هوا می تراود.
پیش دکه ی فلفلیان می ایستیم تا کیسه کردن خشک سبزیهای خوشبو در چرخه ی رنگ و بوی ترش و جادویی شهد در کندو غرق شدیم. نمود های بازار و کالاهای تیمچه ها و دالانهای در هم تنیده , یاد افسانه های هزار و یک شب و درویش گردیهای شاه عباس کشکول بدست و تبرزین بر دوش را زنده می کند. بوی شیرین شکر های پخته در پشمک و زولیبی همراه با طراوت تند بوی زنجبیل و دیگر گیاهان خشکانده از کوهساران نشسته استپر سبزه های بهاری , پرده ی سد سال روزها و شبهای همنوازی اصفهان را پیش چشم خیال می گشاید. هنوز میر خوشنویس در حجره ای از بازار شکر ریزان شیرین دست با یاران آزاده اش به نوش در نیش زدن به پتیارگان نشسته است تا سرخ پوشن شاه , چنبر خونریز بر گردنش بیاویزند.
بوی هزاران هلهله ی شاد یا گجسته از لای هر آجر ستون و دیوارگرد میدان شاهی بر می آید . از گذشته ی دور یا رستاخیزی نزدیک. آن بیرون مسجد شیخ لطف الله پایها را گرد کرده زیر یگانه گنبد الما سین خود نشسته است . گلدسته های مسجد شاه هم گردنکشی می کنند. کاخ عالی قاپو رنگ باخته , چشم در چشم خورشید در روشنان هرروزه ستایشگران را در آغوش می پذیرد. و از فراز شهد زیبایی می چشاند .
در باز گشت پای دو منار گآر لنگ , پیچیدیم و یکی از قا چ های راهی میان خانه های کهنه را پیش گرفتیم؛ خانه های گلین از هم شکافته و بی تنپوش زندگانی که نهاد پوسیده شان در حراج دیدن بود. رفهای خالی با دیوارکهای دود آجین در پوشه ای از رازهای گنگ. کوچه ای بی انگاره از چهار راه پیر پینه دوز و حاج درویش با چند چرخش , همچون دملی سر به خیابان , باز می کند. از فراز بامهای خشتی بهم مالیده منار مسجد علی , فریاد می کشد من اینجا , تمام قد و بی خستگی هنوز ایستاده ام. پس از دیدن آنهمه تاریخ روی پا , به خانه رسیدیم
**********
تورنتو
نوامبر ۱۵ ۲۰