هوشنگ سارنج
بازارچه ی محله نو ,قصابی ,نانوایی ,بقالی, علافی و یک زورخانه داشت ؛ با دری کوتاه و مرشد و ضرب و میل و کباده و سنگ و تخته ی شنا و گوارگه و گودش ؛ زیر نورگیر بام که در زمین فرو نشسته بود. سالی چند بار, هم, گلریزان , می کردند. دور تا دور ؛ دیوارهای هشتی ی زورخانه, زیر عکسهای پهلوانهای قدیمی , پوشیده بود.
عصر ها ؛ بانگ ضرب , بویژه برای چرخ چمنی ؛ روی یک پا ؛ گوش بازارچه را کر می کرد. بازارچه ؛ سقفی داشت بلند ؛ با خرپاهای چوبی ی آهنکوب, پر درز و زنگار بسته ی قهوه ای رنگ. کوچه ی ما ء که سر بر زانوی بازارچه داشت؛ باریک بود و هر دیوارش؛ روی قفسه ی سینه ی دیوار روبرو ؛ بختک وار ؛ فشار می آورد . روزها که به میان میرسید؛ یعنی وقت اذان ؛ کوچه آفتابی می شد و آنوقت ؛ ما بچه ها ؛ می توانستیم؛ همراه , نور, خورشید؛ از سوراخ, سنگ چاهک, آب, باران ؛ نگاهمآنرا؛ پایین بفرستیم و روی لجن های خشکیده اش؛ پهن کنیم.
سر تا سر, یک سوی کوچه پشت,دیوار,کاهگلی, زر کش,کاهپاره ها؛ خانه ی آقا حسام کفتر پران بود با آن صورت سرخ, کک مکی و اسبواره اش. روبروی خانه ی کبوتر های سیاه پشت, بد رنگ و خاکستری با آن دمهای سپید, دوازده دانه ای ؛ یک باغچه ی بی در ؛ با چند درخت, عرعر, بد بو و یک وسک, شپشک زده ی بیقواره؛ ؛ بی برگ زیاد و نزار ؛ جا خوش کرده بود و دیوارش به دیوار احمد آقا ؛ سر کارگر,بافندگی کارخانه ی وطن ؛ لم داده بود. همسر,سیدش؛ مورد احترام, همگان بود قالیچه های اصفهانی می بافت خیلی هم عالی . آنان چارتا دختر وچهارتا پسر داشتند. بعد ها ؛ آخرین پسرشان دکتر شد و رفت فرانسه و ماندگار شد که شد و پسر نخستینشان هم؛ حسابرس, قسم خورده از انگلستان شد و آمد و درد سر ها کشید و رفت به دوبی جاییکه قدرش را می دانستند و آنقدر آنجا ماند تا احمد آقا؛ از درد دوری ,بچه ها ؛ دق کرد و مه و مات شد و رفت زیر موتور سیکلت و پس از رنج بسیار؛ به سوی حق پرواز کرد.
مادر هم, مانند, قالیچه ها و نقش های نیلوفرانه شان؛ در هم نوردیده شد. اما دختر های دختر آقا ؛ جز یکی که دبیر شد بقیه همه مهندس شدند. از آنها هم یکی به انگلستان رفت ویکی به آمریکا ؛ دوتاشآن هم برای مادرشان ماندند ته, خیابانهای پرماسین و کوچه های بی سبزه و آب شهر, گلدسته های فیروزه ای. کنار خانه ی چالحوض گونه ی احمد آقا ؛ویرانه ای بی در و پیکر ؛ کنام, سید حیدر بود و جمع, بیمار و چروکیده های در هم پیچیده ی پلشت,اعیانی اش ؛ که چشمان و شکم های آماسیده و گرسنه شان؛ پیوسته چون ماهیان, روی خاک افتاده؛ له له می زدند.و بیکاریهای فصلی سید هم ننه رضا را ؛ آزار می داد .
رضا یگانه پسرشان بود . حیدر مردی استخوانی و لاغر که تمام وزنش؛ ریش و شال سبز کمرش بود؛ هنگام,رفتن پی ی پرده گردانی و نوحه خوانی ؛ پاشنه های ملکی اش را ور می کشیدو لوله ی پرده بر شانه نهاده ؛علی گویان و یا هو کشان ؛ به سوی قبرستانها یا تکیه ها؛ می دوید. در فصل درو ؛غیبش می زد وبا دیگر شریکان, خوشه چینش ؛ بر سر,خرمنجاهای روستاییان فقیر خیمه می زد و در بازگشت از یورش, ملخانی ؛ توبره های پر از دریوزه را بر الاغی از یاران, کرگسی خود به لانه می آورد و تمام زمستان را ؛ زیر کرسی کم گرما کنار دختران گوریده و رضا ؛ می خوابید و چپق می کشید و سرفه میکردو هوآر, دیوار کوب راه می انداخت.
ننه رضا بچه های بیشمار شیره به شیره و عرعر چند تاشون را ندانسته؛ به ضرب کوکنار, دم کرده ؛بریده و راهی ی بهشت کرده بود. در آخرین دوره ی بیماری ی بآرداری؛ با مشورت دیگران؛ برای رهایی از رنج, پیوسته ی بارداری و کم شیری و کم خونی ؛به راه کارهایی از جمله خوردن آب, حنا ؛ رسیده بود. ننه رضا ؛ یکبار هم با پر مرغ به خود آسیب رسانده بود و خونریزی سخت او را تا پشت خا کریزهای گور کشانید. دست آورد آن خراش,مرگ آفرین ؛زن آقا را زردنبو؛ لاغر و مرده ای گرم ساخت.
آفتاب عدل نیمروز تن خاکی کوچه را می گداخت. بانگ الله اکبر, فراخوان نماز از گلدسته ی مسجد؛ بوی طربناک یکرنگی می پراکند که فریادی همه را به کوچه کشانید. رضا سید حیدر ؛ کنار, در, از پاشنه در آمده ی دالان به دیوار, پاچه در رفته؛ تکیه داده بود و مروارید از چشمان, زمردینش بر ارغوان گونه هایش ؛ می غلتید . گونه های سرخش ؛طبق هلوهای مشد عبدول, بقال را به یاد می آورد. ننه رضا را از اردوگاهش به تخت,فولاد می بردند .
ماشین نمره ۱۰۰۸ خود عزادار به رنگ,سیاه, تنش؛ در یک صحه جایی پهن ؛ جلوی خانه آقای دانش؛ چشم به راه, بردن قربانی ی دیگری از گروه بردگان,دوران فقر و نادانی؛ ایستاده بود. ننه رضا؛ مشتی بچه ؛ برای سید حیدر تنبل آمآده خور ؛ گذاشت و خود آسوده ؛به سفری ؛ بی باز گشت رفت.
**********
اردیبهشت ۹۴
اصفهان