پارک مردآویز

هوشنگ سارنج

بعد از ظهر ، آفتاب رو، گرم بود و نسیم در سایه خنک. ساختهای سایه انداز، مسجد است و مخابرات. تنها، دکل بلند ،  با گبند و گلدسته های دوگا نه ، برابری می کند. پارک در میانه ی چهار خیابان پیرامونیست و بخشبندیهای چند گانه اش، زیر سایه ی دلچسب نارونهای چتری، گسترش یافته. تپه ای نه زیبا، دست ساز با ، پوشش سنگی دارد که آبی کم جان ، از فرازش میریزد و بی یادآوری چشمه ساری کوهی، چرخی گرد تپه ، می زند؛ و از تن جویباری بی علف ، به گودال آبگردان، می ریزد.

کناره ی شمالی ، خدا خانه است و دفتر ” امور مساجد ” و سازه های بسیج محل . که همواره ، در کار چراغانیهای سر دستی و فراهم آوردن زمینه های آشهای نذری سالانه و آذین بستن با بنر های بلند و رنگین روز ا ن و شبان سوگواری ، هستند. پاره ای از پارک ، سه گوشه است. و آنجا ، نزدیک به، هشتاد، درخت نارون بیست و پنج ساله ی سایه انداز دارد. پای  هر درخت را ، با ریگهای صورتی رنگ، فرش کرده اند. چند تکه ی دیگر ، فرش سبز چمن ، گسترده است و نهالهای نو، دستگیره ی بازی جوانان، همراه چند چنار و کاج و، اقاقیای نا هماهنگ ، فضا را پر کرده.

کاربردی ترین بخش پارک، پاره ی تخته بازان است. نرادانش، از پگاه، بی درنگی، تا ، چراغ خاموشان باغ فقیران ، در بازی و شلوغی و همهمه ، هستند؛ که پژ واک فریادهایشان ، از دیوار خدا خانه، بگوش، می رسد. شماری، نیمکت چوبی، سیمانی، آهنی ، بیشتر، بدون پشتی، کوتاه یا بلند، جای جای گذرگاه ، یا،زیر درختان، در خاک ، کاشته اند. در بخش نار ونها ، ده، جایگاه نشستن سیمانی هست؛ که چندتا از آنها، میز سیمانی هم دارند گرد یکی از آنها، چهار مرد سالمند، در چرخه ی باز گشایی گره های اجتماعی و جهانی، نشسته بودند.

، با صدای زیر و گویش اردستانی ، فریاد می کشید، چنان ، که عینکش روی بینی درشت و چشمان رمق باخته ،  کش می آمد؛ و دندانهای لق دست سازش، واژه ها را ، چرخ شده ، بیرون می ریخت؛و با هویش را، بر سر دشمن فرو می کوفت. دو پسر آمدند، سیگار به لب .به سوی میز دیگری رفتند و یکی از آنها، پاکت سیگار را، مانند پهلوان پنبه های کاوبوی، بر میز پرت کرد و نشست و هر دو پایش را، یانکی وآر ، روی آن، انداخت. دو نفر دیگر، پایینتر، بر میز سیمانی غذا می خوردند. دختری آمد. در اوج خود نمایی، چند بار  به دستشویی رفت و باز آمد. چند بار هم از جلوی پسر ها رد شد. پسر ها سیگار دود می کردند. آنکه قد بلند تر بود. و ریش داشت ؛ به موهایش، تل، بسته بود.  دختر از کیفش، یک بطر آب در آورد و یک پاکت سیگار و یک فندک. سیگاری بین دو لبش نهاد و فندک زد. چند بار.

ناشیانه سیگار دود کردنش، با، رنگ قرمز ماتیکش ، نمی ساخت. سیگار را نیمه کشیده، پرت کرد. و دومین را روشن کرد .میان آن حرکت های نمایشی، سرش را بین دستها می گرفت و گاهی هم، تلفن می زد. و باز سیگار را می مکید. سیگار سوم را هم ، تمام کرد. بلند شد رفت به سوی سطل زباله، پاکت را در آن انداخت . از پشت سر، آدمی بود لاغر ، جوان و سرگردان. دور تر از من، مادر بزرگی، با یک قرآن درشت چاپ، سرتا پا ، سیاهپوش، همراه نوه اش، پشت میزی ، جا ، می گرفت. خانمی شیک، از راه رسید. با ،روسری خردلی لون  و شرابه دآر که عقب سرش ، روی موهای خرمایی رنگش، بندشده بود. عینک آفتابی دودی هم، بر روسری. و کتابی را با پنجه های ناخن لاکی بنفش  با خود داشت.

پسر ها بر خط کفش آن دختر، روی چمنها ، راه افتادند. زن کتابخوان، کنار مادر بزرگ ، نشست . نوه، نه آنقدر کوچک بود که به سرسره بازی رود ؛ نه از قرآن خوانی مادر بزرگ ، چیزی می فهمید. سه پسر، روی چمنها، بهم، چسبیده ، خوابیده بودند. خسته که شدند؛ با موبایل هایشان، به بازی دست رشته، رو آوردند. آنقدر سه نفری موبایل بر سر و کول هم کوبیدند؛ پرتاب کردند و شوت ، تا موبایلها خراب شد. دوباره ، در کنار هم، به نجوا  ، فرو رفتند. جوانی با ریش آهار   زده و کاکل قزاقی، همراه دختری ریزه اندام، با  روسری پس افتاده، و کفش های قرمز، لیش سگی کوتوله ، شیر قهوه ای رنگ بدست ؛ به صحنه ، افزوده شد.

مادری نیز، کاسه و قاشق و غذا در دست به  خردسالی زور زورانه، عصرانه می خوراند. نزدیک میز مادر بزرگ قاری ، گروهی بی امان، پاسور می باختند. از همه دیدنی تر، گروهی از خانمهای دلبسته ی ورزش ،لفاف در جامه های مدل کیسه ای بودند؛ که بند دور گردن را کشیده، با کفشهای پاشنه، تق تقی می دویدند. شاگردان مدرسه هم ، چون، پرستوهای مهاجر ،کیف و کفش و سنگپاره بر سر زنان، از راه رسیدند و بسا ط خوردن  را روی میز های آلوده به کف کفشهای گروه پیشین گستردند.

قرار گاه دانشمندان هم، آرام آرام، شکل گرفت. آفتاب پرید و شبی دیگر از راه رسید.

**********
١٠ /٢/ ٩٢
اصفهان