مادری چونان پدر

هوشنگ سارنج

باران کم پشت و پراکنده ی دیشب ، ترمه ی سبز بافت درختان را شسته است ودر  پیاله های لبریز چرکاب سیاه، مانده. بوی ترش تخمیر گرده های بیخته از کاجهای بلند ،  با بوی نجیب  و نرم خیال انگیز اقاقیا، در هم آمیخته. هرای دلخراش خودروهای هزارانی و رموک ، با دود پی سوز آنها، در لفاف بوی ناخوش آیند همبرگر های شناور در دریاچه ی روغن های نا خوب، بر تاوه های سوخته گرفته ، نوید پسین گر گرفته ای را می داد.

خرزهره های بیگل ، که تا زیر شانه ی نارونهای زخمی و شیره چکان ، بالیده ؛  دالانی پر پله ، بین دیوار خانه ها وجوی ریش و بویناک و گربه های گرگن و پلشت ، ساخته است. زنی ، خستگی در می کرد. در پیچه ای سیاه و بلند. تا روی زمین. با عینک دیدن . ساکی سنگین از شانه ی راست آویخته داشت. کیسه ی بر زمین نهاده را بلند کرد و به چپ خمید ؛ که از شانه آویزش ، سنگین تر بود. راه افتاد ؛ در دالان پله دار ، پژواک کوبش پاشنه هایش بود و سستی رفتن و بوی دوزخی پای  هر درخت از دریدن کیسه های زباله. او خود را می کشید؛بی ناله، درد از چهره اش می تراوید. خواستم او را ، کمک کنم؛ نپذیرفت. دوشادوش او، گام بی می داشتم. گفتم ؛ شنیده ای ؛ پسری از پدرش ، پرسیده است؛ مرد کیست ؟  و پدر پاسخ داده است .

مرد آن کس است که، خانه ی خود را دارد و خانواده اش را. شب همه شب، پاسدار آسایش و خواب ناز بچه ها ست. و در بیماریها، تیمار دار خانواده. نان آور است و سفره ساز، غمخوار است و  صاحب اختیار …….پسرک گفت؛ فهمیدم ؛ امیدوارم، منهم، در بزرگسالی،مردی برآیم ؛ چونان مادرم. آن خسته ،مچاله در فرسایش خانه روبی، ایستاده، سایه وار ،  کنار جدول خیابان، چشم به رفتن، رنگ شب را فریاد می زد. من اینسوی خیابان، پیچیدم ؛ یک مسافر کش سبز ، ایستاده بود. راننده زنی میانسال ، چروکیده تر از آن مرد آرزوهای پسرک. دلم خواست … ولی خواب خستگی، او را ربوده بود.

**********
اصفهان
فروردین ٩٢