آن تازه بهار, زندگانی دی شد.

هوشنگ, سارنج

…..ریلهای راه آهن ؛ همانند, رد, ارابه های بار کش ؛ روی سفره ی برف به هر سویی ؛ خمدار نشسته اند. هیولای تک چشم – لوکو مو تیو – در بافتی از آهن, تخت و پرچیده ؛ بلند یا کوتاه ؛ گرد یا دراز ؛ چون فرشی دست بافت؛ زیبا و شگفتی زا؛ جوشانده در بخار ؛ نفس زنان بر ریلهای موازی می خزد و من درمانده ؛و شگفتناک , آن سازه ؛ از پنجره ی آن نهاده بر زانوانم ؛ می نگرم. درین خوراک, دیدگان؛ کسی را می بینم که ویرانسرایی را با خاکهای پوسیده و آجر های گریخته از بند , دیواری ؛ می خواهد که ؛ سر پناهی سرما کش ؛ بر سریر, تنهایی خود باز سازد. درز های گشو ده ؛ دهانهای گسیخته و تراکهای دره ای پر آرزو ؛ را با ؛ رنگ, سپید بهم بر آرد. و هم؛ با میخ های کج , زنگار بسته ؛ و بهم دوزی ؛پیوند دهد. بیرون, این ویرانه ؛ برفی ستبر تا فراز, زانوان ؛ دشتی پر پهنا ؛ تنهایی را فریاد می کشد. کاش زوزه ی گرگی درنده تا دردناکی کمتری درخشش می داشت. دردا ازین ؛ریشخند, دوذخی تنهایی.
بهرام؛ پسر, گودرز ؛ اسطوره ای نمادین از فهم, درست است. با کاووس شاه ؛ همراهست به مازندران و هاماوران. یار و یاور رستم است در همه جا , در شکآر گاه, افراسیاب . با سیاوو ش است در بی زمانی . سایه ور بر بسی داستانها . بودن و زیستن و جنگیدنش ؛ نماد, زهزا دان , جوان و زبر, زما نه . در داستان , ” فرود ” گزارشگری دانا و سوگواری بجا ؛ از مرگ, نه خوشایند, فرود . در جنگ, کاسه رود ؛ دلاوری یگانه و سر سخت . در جنگهای ” پشن ” و “لا و ن ” در راه, میهن ؛ جان بر کف. رهاننده ی تاج, ” ریو نیز ” از دست, افراسیابیها؛ و بیرون آورنده ی تازیانه ی خویش از چنگ, دشمن و جان بر سر آن نهادن. ”
“تژ او ” است که سر از وی می رباید. زمانه ی بی جگر .
همینگون روزگار ؛ بهرام, ما را هم ربود . بهرام نصر چالشتری . با پنجه های استخوانی خود. فرزندی از خاندان, نجیبان . مهربانی با گذشت. پهلوانی ازخاندان
راستان. به یادش به بارش برف ایستادم . من بودم و گستره ی دشت, برف و یادمانش. وی کودکیش از سالهای برفی پر شده بود . در کوه های بلند , چهار محال, اصفهان . او از قبیله ی برف شناسان بود. کسانی که در بارش برف و چرخزنی پروانگان ,دانه هایش. سرودی را می شنوند که خوراک , جان و تنست.

چلیپا هایی ؛تا آ سمانکرانه ؛ تا دیدن ؛ سیم ها ی تلگراف یا تلفن بر شانه چشم به راه, زوزه ی ” سیکلپ ” اند. در هم پیچیده ی زیبا . توده ی در هم پیچان . گردنده بر هشت چرخ , سپر آسای اسفندیاری . خستگی ناپذیر در دمزدنهای پیاپی. که بر ریلها می دود. که بیشتر از بودن؛ ملغمه ایست از هراسناکی اندیشه و هنر در ها ون, دیدنی گمان و گمانه زنی. این دوزخ, رونده ؛ مرا تا دشتهای سرد, برفستانی بلند و گسترده می کشا ند. این گلیم. پر نگار, خز شگر ؛ این مزه ی سیری نا پذیر با همکاری خنکای آ شا میدن . در دوزخی روزی بی پایان….

ه.س
۲۱ نوامبر ۲۰۲۵
تورنتو