مسجد سلیمان؛ شهر، اولین ها

هوشنگ سارنج

از راه, ایذه چون صوفیان, چرخ زن؛ بر گرده ی راهی پر پیچ و عاشقانه ساخت؛ زیر, سایه ی بلند, دکلهای جابجایی برق و پیش, زانوان, کپرنشینان, گلسنگی ؛ چسبیده به خرسنگهای کوهین و بند آبهای سترگ, ” مسجد سلیمان ” و ” شهید عباسپور ” گذشتیم و از فراز, پل, نو ساز, “گدار لندر ” پا بر کله گوشه ی “اندیکا “ساییدیم . دیگر تا شهر, نخستینهای مسجد, سلیمان با چشمه های نفتش ؛ راهی نمانده بود.

شهر, پر جنب و جوش و چراغانی ؛ نا آشنا می زد. باشگاه, مرکزی و سینمای پشت به خیابانها و میدان, نو بنیادش ؛ داده را ؛ از شش ناودان, سنگی آن ؛ شناختم که رها از چنگال, کینه توزی بر پا ایستاده بود.
دبیرستان, سینا و پل, آن و درمانگاه و خانه های شرکتی ؛ پشت, دیوار,بلند, سایه های شبانه ؛ دیده نمی .شدند.بومیان به داد ستاندن, صد سال نا کامی از بهره گیری نفت, خویش؛ ساختهای تاریخی یا گورسبلند بلند بلند تان, جوانی خود را ؛ سایه سپار کرده اند. دیوارهای بلند و اکالیپیوسهای تناور ؛ پیش روی سازه های دیرین, شرکتی؛ بالیده اند. آب سفت, رودخآنه های لجن ساز ؛ بر دوش, سنگپاره های هزاران ساله ی لیز و بویناک و کف ساز ؛ به سوی کارون, آب باخته پیش می روند.

پیکر, شهر ؛ توان, بالا جستن از تپه ها را نداشته بر زمینهای سنگلاخی و شیب, دره ها ؛ گسترش یافته تا بتواند ؛ یورش, بی امان, سیصد هزار روستا نشینان, بی آب , تشنه و کشتکاران, دیمزارها ی بی باران را سامان و پاسخ بدهد. آنهم در خوشه از پلاستیکهای باز یافتی و گرد آوری اهنپاره های زباله زارها ی بسیار و شکار, لوله های زنگار بسته ی جا مانده از تاریخ, بخاک سپرده ی صنعت , جانداده ی نفت.

هنگام, دیدار با ۸۳ زبده مردان, خوزیان رسید. آن کسان را باش که در پی اندیشمندان, از دست رفته آه می کشند. از دانشسرای مقدماتی ۴۶ سال, پیش که اکنون سازه اش پیر و در هم لهیده است؛ بزرگانی در قواره ی روز, جهانی ؛ آغوش گشاده ایستاده بودند. اشکها ریختیم در دیداری فرهمندانه که دانش رسوب نمی کند؛ هر چند دشمنانش بخواهند.

از پیچ, سبز آباد گذشتیم ؛ نخستین پالایشگاه, گنداب ؛در ایران, بزرگ ؛ به خواب, جاودانه فرو رفته بود. سازه ی دانشسرا ی روییده بر کنار, تپه زاران, پر کژدم و لگژیهای سرخ بار و چاه, نفتی از نفس بریده ؛در میانه ی شلوغی خانه ها ؛ اندوهناک و چین بر چهره؛ نشسته بود. بوی چربی خدمت مانده لای ترک هایش ؛ می تراوید. همه چیز فرسوده می نمود.

در بازگشت؛ کمی پای پله های خانه ی ۲۱۶ ؛ ایستادم. در سازه ی دیگری ؛ فرو نشسته بود. و می زارید.

شهر, از بند, شرکت نفت رهیده؛ گستاخ و خود جوش به هر سو که خواسته ؛ رفته است. آهن و سیمان و در ها ی کرکره بیداد می کند. همه چیز در گودالی از لجبازی ها ؛ کوتوله های نارس می نماید. حتی افتخار, جوانان به m .i .s یا شهر, اولین ها . چه هیچیک از “اولین ها ” در چاکری بومیان, خاوند شهر نبود.

 

کینه وری با نسلهای رفته ره بجایی نمی برد؛ پنجه به روی خود کشیدن است و از کار و تمدن, روز , جهان ؛ باز ماندن. بدیدن, خانه های سازمانی هفدهگانه
فرهنگیان چشمه علی رفتم. ساقه ی نازک کناری که کاشته بودم؛ سایه ساز, بلندی شده است. و نام, مرا دارد. با آنکه خانه ها واگذار شده است ؛ زیبایی نخستین روز ها را نداشتند.

شب در پهنه ی آموزشگاه پایکوبی چوبی مردان, بختیاری پا گرفت. همه نمایش, رزم, پدافند از سرزمین و خاندان بود؛ در چوخاهای پشمبافت ؛ نماد چنبره ها و چشمخانه ی زره های پولادین. و چوبهای بلند نواختن؛ بجای شمشیر های دشمن شکار. فریاد, دهل و نفیر سورنای ؛ درهم تنیده سه پا و چهار پا و رو رو را ؛ راه می نمود. تمامی نقش سنگهای کوهساران ؛ از پارسه تا ایذه ؛ تا سراسر, خآور و باختر ایران, بزرگ ؛ در نمایش بود. جنبش, نرم, پا بر داشتن ها ؛ چونان رویش گیاه یا رانش, مهتاب بر سر, گندمزاران می نمود. هر پایی که نیمچرخی می زد؛ پروانه آسا ؛ بر زمین می نشست و بی درنگی پایی دیگر به چرخش ابریشمین در می آمد. پاسی از شب گذشته هم ؛ شاهنامه خوانی غوغا کرد. تب لرزه ای بود از نوای سوگ و آه و نوای اندوه,از دست دادنها و گلایه و زنجموره های از پا افتادن, پهلوانان و آوای تندر آسای چالشگری در زیر و بم, خواندن و چه شکوهی در آن تنینها بود….

اصفهان ۹۷/۱۱/۱۴