گشنیزجان

هوشنگ سارنج

از تنوره ی گردنه ی رخ، که بیرون می رویم؛ چنگال دود تلنبار و گرمای شهر بزرگ، از گلوگاه آدمی ، برداشته می شود و دم بر آوردن آسوده تر و نسیم کوهستانی چهره شوی هر رهنورد واله. زیر گذر فرخ شهر، بال گشوده ، تا هر از راه رسیده را، چون گردکانی، از کرانه ی گلبافت بوستانها، به نرمی پرواز یک پر، به آغوش فرخشهر، در بافتی گلین کهنسال و هم نو ساخت، بغلتاند.

راهی هموار و پیچاپیچ را سوی نیمروز، تا می کنیم تا در میان فرشهای گسترده ی سبز گندم و جو و یونجه زاران آبرومند، فرصت  شستشوی چشمان در آبی آسمان و کشتزارها، دست دهد.

پیشتر که می رویم؛ تپه های کوتاه، که جانپناه بادهای سرکوبگرند؛ بر دامنه های تل های بلندتر لمیده اند واز پیش پای کوهک های سر فراز، به دور دستهای کوهساران بلند، سرک می کشند.

تسمه ی راه، درخشان، بر پست و بلند دشت می دود تا در سرزمینی  پهناور، روستا به روستای  ” کیار ” را به یکدیگر پیوند بزند. لار، میزدج، گندمان ، کیار،  چهار محال سبز غیوران بختیاریست. سه خواهران ” مزرعه  ” ی  سفلی، وسطی ، علیا ، روستا های خرمی هستندکه به شیب بلند و نفسگیر ” kat ” گره خورده اند.

کت، سرسره ی شادی آوریست که تا رسیدن به شاخه شدن راه ، سوی خیرآباد و گشنیزجان، و دستگرد امامزاده، قهقهه بر دل می نشاند. ما به  راه گشنیزجان  رفتیم. بیشه زاران کنار رودک ، از دور می درخشیدند. بامها و دیوارها هم. راه روستایی ، در دل کوچه های خلوت می دود. همهمه ازفراز دیوارهای بلند آجری مدرسه ای به کوچه می نشست.

از رفتن واماندیم و در پی خرد سالان، بمدرسه شدیم. از پسری خواستیم ما را به دفتر، رهنما شود که مدیر خود به پیشباز آمد. فصل آزمونهای پایان سال بود و شاید انگاشت از مرکز آمده ایم. به اتاقی بزرگ رفتیم، مجهز ، با همه ی کار افزارهای اداری و چاپگرها و چند رایانه.  جان گرفتیم. ما را پذیرفتند و از خود دانستند در نتیجه، به نجواهای همپیشه ای و درد دلهای معلمی پر داختیم.

مرد همراه من، که امروز ، دبیری باز نشسته است و آگاه ، مسلط بر زبان مادری وسراینده و دیوان شعری پارسی هم دارد؛ سخت به دیوارها می نگریست واز پنجره تا ژرفای صحن گسترده ی مدرسه و به بچه های دختر و پسری که در لحظه های پر امید رو سوی آینده می بالیدند.

دشت پر شقایق یادش گسترده شد و  دهان به سخن گشود. سال ۳۳ شمسی, دو سال بود که آموزگار روستای دستگرد امامزاده – شش کیلومتری اینجا – بودم . راه ها خاکی بود و زمستانها هر باریکه گذرگاهی ، گردنه ای می شد، جانشکار.

فاصله ی آبادیها ، پر گزند و گمان یورش پلنگان و گرگهای گرسنه می رفت و کفتارهای فرصت طلب. چند دختر و پسر خردسال دانش آموز ، این راه آزاردهنده را هر روز تا امامزاده می پیمودند. گشنیزجان  رو به رشد داشت و نسیم بهم ریختن نظام فئودالی هم می وزید و اهالی گشنیزجان خواستار مدرسه بودند.

سال ۳۴ به من ابلاغی داده شد، که فلانی به شما ماموریت تاسیس یک مدرسه ی چهار پایه در روستای گشنیزجان داده می شود. به محل ماموریت خود بروید. من به  اینجا آمدم هر چه تلاش کردم جایی برای بنیانگذاری مدرسه یافت نشد؛ سر انجام مردی نیک ، پناهی نام، از روستاییان، یک گوسپنددانی – آغل- در اختیار من گذاشت.

از فردا، با یاری فرهنگ پناهان، از ویرانه قلعه ای فرتوت، آجر فراهم آوردیم و کف آغل را فرش کردیم و اتاقکی برای دفتر مدرسه و نیز، خوابگاه معلم ، که مدیر و خدمتگزار و نامه رسان هم بود سر هم بندی کردیم.

چندی بعد، دیگران یاری دادند؛ بر لادبنی از سنگهای گورستان ارامنه ی کوچیده ، دیوارهای مدرسه ای چهار کلاسه را بر آوردیم. خاموشی بر دفتر مدرسه فرمان می راند. برق شوق دیداری نامنتظر، چشمان آموزشگران جوان را فرو گرفت. با شگفتی می نگریستند.  وقت رفتن رسید؛ بر خاستم و رفتن ساز شد.

یکی از آن پنج تن پیش آمد و با فروتنی مهر آمیز، گفت: ولی آقا بذری که شما افشاندید؛ به بار نشست. از بسیار آموختگان این روستا، دست کم، چهار نفر را به نام می شناسیم که از دانشگاه های سر شناس و آبرومند جهان، پی. اچ. دی گرفته اند.

…دیدم که همراهم، رضا طلایی، آرام می گریست.

**********
اصفهان
۷/۳/ ۹۰