آب

هوشنگ سارنج

در خنکای تاریک و روشن بامداد خرداد، بوی شیرین و لیموا ی یاس چنپا ، در هوا موج می زد. به سوی کوپا ، که راه افتادیم ؛ می خواستیم از روستای تاریخی قهی دیدن کنیم. کمی دورتر از شهر، پیش از رسیدن به کویر ، دود سیاه و نفسگیرکوره های آجر پزی ، راه دمزدن را می برید.

به هر روی ، گذشتیم و در آغوش هوای بیابانی، به راه پیش رو ، ادامه دادیم. آفتاب هنوز ، خیلی پهن نشده بود و پشت پرده ی غبار ، کمرنگ، می زد.کوپا آرام و پاکیزه از خواب دوشین بر می خاست. رانندگان خسته ی شب رو، کامیونهای خود را، در کناره ی راه بزرگ اصفهان – یزد , رج بسته بودند. شهر، به بیداری بامداد، خمیازه ، می کشید و گلهای خر زهره ، با برگهای چرمین و کلاله های رنگی و کمی خاک گرفته ، در کنار راه و پشت جدولهای سیمانی درخشش چهلچراغی، داشت و دانه های آبدار توتهای رسیده و بر راه ریخته ، نسیمی ترش را فریاد می کشید.

پس از چند، چپ و راست گشتن، برشانه ی پیکان راهوارجاده، تا قهی، در چشم اندازی یازده کیلومتری، راندیم. در دور دست، دیواره ی کوهی چسبیده به آسمان، نگاه را از رفتن، می برید. کاکل روستا، در آسمانکرانه ی کویر دیده می شد که آرام آرام بالا می آمد. قهی در ته کاسه ی دشتی خشگ، و گیاه روبیده ، چونان سنگپشتی سینه بر خاک نهاده است. بر جایجای دشت تشنه، و کشت نادیده ؛بوته های وحشی با گلهای زرد، لبخند می زدند و در باد بیابانی تن می لرزاندند.

روستای قهی ، با انگ و نشانه های زماندار، یادمانی است؛ از زیستگاه های ایرانیان پیش از اسلام، که امروز، در نا توانی پیر سالی ، بی آبی و بی کسی، آرامش کهنسالی را در اندوه غریبانه ا ی ، سر می کند. آمیزه ی دیوارهای ستبر گلی با خشت پخته، در بازی آجر چینی ی هنر بنایی ،شکوه معماری آراسته ی کویری است که آهسته در دریای نابودی فرو می رود.

در کوچه های بی مردم، کسی نبود تا به پرسشی پاسخ دهد. تنها، زنی سالمند، پیچیده در چادرش، از درختی ، آب خورده ، با پیاله ی سقاخانه ، دانه های نیم خشگ توت، میوه ی سازگار با تشنگی ی سنگستان را می چید. به سایه ی بلند و خنک خانه ای فخیم ، خزیدیم و با تردید، پیش رفتیم تا، بر سکوهای سنگی پهن دو سوی در، آرام بگیریم . کوبه را مشت کردیم.

در، صلابتی باستانی دارد. در آرایه ی گلمیخهای خوش پرداز. آوای کوبش، درون هشتی سرای بیرواج پیچید و کسی پس از درنگی کشدار، از دالان بلند، نجیبانه و آهسته پرسید :که هستید؟ پاسخ دادیم :میراث فرهنگی گفته است :این خانه را می توان دید. زمان بینمان ، ماسید و تا گشایش در سده ای گذشت در سکوت خلوت روز. آفتاب تا نزدیک سکوها، پیش آمده بود.

نیمروز داشت فراگیر می شد. که، گلمیخهای پای در چوب و زندانی زمان بر پاشنه های نیرومند در با آوایی خشگ و آهنین، چرخیدند و تا نیمه باز شد. مردی بیمار ، در قاب آستانه ، آشکار شد. یخ ناآشنایی و بهم ریختن آرامش او، بین ما ، آب نشد. با سر سنگینی ، راه دالان و کاشانه ی لب بسته و همیشه خاموش را به ما نشان داد.

ساختمانی چهار سویه بود ؛با دیوارهای بلند و هره های سه گوشه و درختانی که باد بذر شان را می آورد وتشنه در ویرانه ها ، میبالند. همه ی در ها بسته بود و تمامی زیباییها ی آفریده ی هنرمندان، در دل خانه های پنج دری وسه دری و گوشواره ها، پنهان بود. نه چفت و بستهای دست ساز اهنکاران را دیدیم؛و نه روی در روی خورشد یها ، به ستایش نور ایستادیم.

هر آنچه که دیدیم؛سیاهی پشت دیگ بود. اندرونی را هم ، در بسته دیدیم و چه درهای زیبا و پا بر جایی. ناچار ، خدا نگهداری گفتیم و به بازدید آب انبار چهل پله ی کوی رو آوردیم. آبی پر فشار و سرد از دهان شیر ، می پاشید. آب در لوله ها و کشتزارها ، به پای خشکسالی کوهساران منطقه ی جبل و کاریزهای آن ، جان باخته بود.

به دیدار قلعه و امامزاده رفتیم؛ دورتر از روستا، در پس خاکریزی بلند، هردو زندانی هستند و راه ورودش هم زنجیر شده بود. از خاکریز ، خود را بالا کشدیم؛ گشتی دور قلعه زدیم؛ چنان فرتوت و بن باخته بود که ریگهای درون گل ، بر آمده بود. قلعه و امامزاده و همه ی دیگر نگینهای گوهری بینظیرقهی، تازانو، در خاک نرم پیکرشان، فرومی روند .

باد در دست به کوپا ، باز گشتیم . شهر ، در رخوت گرمای خردادی ، چرت می زد.

**********
اصفهان
خرداد ۹۰