مزه ی زندگی …

هوشنگ, سارنج

… برای رسیدن به جشنگاه ؛ راه, درازی را پیمودیم. همه در زیر زمینی نشسته بودند سردا بی. پر شیبی تند و بی پایان و نا آ شنا . همهمه بود و هر کس با خود سخن می خورد. نخواسته بر جستم تا نشست را و ا نهم. بیرون در پی پای افزار, خود گشتم و نیافتم. برهنه پا ؛ به گروه, لولنده پیوستم. جایی دیگر آن جفت را یافتم. به پا کردم و در میان, بیگانگان ؛ راهی شدم. پس از چندی از شلو غی جدا رفتم. روی دیوار ؛ کسی در قابی به رنگ, آرزو با لبهایی قرمز به بوی پاکی ؛ در جامه ی بیوگانی می جنبید. از قاب بیرون جست و با ما راه افتاد. هوا را می جویدیم و مزه اش را می نوشیدیم. خرده های آن دندانهایم را می آزرد. سایه وآر ؛ از روی بلندیها و فرو نشستها می جهیدم و بر هرم , تنگنایی روی پیشانی و گونه هایم؛ که مو ژ وش, می خلید ؛ دست می کشیدم . بی دردی . بوی چرب, و چسبنده ی باد ؛ را بر لبها می فشردم. گهگاه هم؛ سپید جامه ی همراه بزرگتر از همه بر دیوار ها باریکتر از سایه می نشست با گلخندی .سرای جشن ؛ رو سوی دالانهایی با سر در های هلالی یا دهانه پلی دا شت. بی پا زدنی ؛ خود را به سکویی رساندم. بی چراغ همه چیز دیده می شد از راه, بو یا یی . گو شه ای بر فرشینه ای خود را گستردم. غباری برنگ, ستم؛ برخاست که بوی ترد آوای ترب, تازه ؛زیر, خرد شدن, دندانها را می د ا د.
گرمای بی قراری در تنم ؛ مرا به را هیان ؛ باز گرداند. گروهی دو سویه می رفتند . چون مورچگان , پاره برگی به دهان . به دهانه ی پلی رسیدیم . آوای تاریک, ندانم چه گویی ؛ بگونه ی سرب , گدازان, به تنگ راهه ی گوشها فرو می رفت. از تغار , درمان, با آبلیمو و پیاز با کمی انگبین و لهیده ی سیر, تازه . کسی بر شانه ام دست کشید ؛ در نور, فسفری تابنده از استخوان, جمجمه ها ؛ در چشمانی نگران خیره شدم؛ مادربود با یک بغل کار های سخت, مانده بر زمین. که بوی گلهای چادر, کرپ, سیاهش ؛ مستم کرد. یک نان برنجی زعفرانی بدستم داد ؛ نیمخورده پس دادم ؛ کمی قو یت در مشتم ریخت و گفت بخور و مرا نگریست . گفتم برایم سخن بگو . دل تنگم . گفت : لاغر شده ای . گفتم, پیر شده ام. و گریستم. قاب نشین ؛ به رنگ, مهتاب و بوی شب. می خواست به خانه ی شوی برود. همراهان با او شدیم و من پس از چندی گم شدم. بی پا زدنی خود را به سکویی رساندم . بی روشنایی همه چیز دیدار بود خودم را بر فرشینه ای انداختم,؛ غباری تار ؛ از نمک ساییده بر خا ست تا بوی ترد, خرد شدن , ترب را زیر, دندانها , سر دهد. از آ سمانه ؛ همهمه بگوشها می ریخت ؛ بی و ا کا وی ؛ یا چمی. از گونه ی دوا و درمان, آب لیمو و سیر و انگبین و آ ش و زنجیر به گردنها . در رنگ, خاکستری و مزه اش , سیراب گشتم. و بوی سبکسا ری آن مزه ی گس و نارس را می شنیدم. ریز نمای دیدن؛ دانه های سپید و سیاه را؛ از لایه های گریزنده ؛ می مکید. تا هرمهای سه گوشه دار , کوچک و سوار بر هم , دریا چه ای فرو نشسته میان, سنگپاره های خارایی را بنماید. بریده از کوهک هایی ؛ تاریک و روشن , گمانی و شنیداری مو ژ ی . و دیواره های آببندی از خاکهای کلسیدی ؛ گرانیتی با خالهای سخت, بازالتی ازپخت, گدازه ها. بر سر, راه, روشن از نوری ناشناخته. تابلویی بر شاخی از آهن نشانده می بویی نویسا نده اند ؛ زمینهای دزدیده ؛ به رنگ خون, خاکی.
و آرامش بی آوایی , پیر سالی؛ زیر, سایه سا یه سار, سیاه, غروبانه ی ماز ها ی لأغر و تنک ؛ با برگهای لبه اره ای پلکانی ؛ دست بر گردن, اند. و درختان, گریان از آ ژ , زخم, تبرها ی لب شمشیری . سنگهایی که همه آوای شکنجه زدگی را ازپوست کندگیشان می نمو دندو تنها باد می تواند ببیندشان. و تشنگی از پس, زندان, بلورین؛ و با نگاه لیسیدن؛ نگرش؛ بوی سست, سنگستان, از باد روبه ساییدن را به یاد می آورد. همگون, مژگانهای بلند, لوکهای بخارایی از پشت, پرچینهای پر ناله ی ؛سو؛ دهک؛ مرنج ؛ نا ی ؛ آنهمه زندان. باد هو هو کنان؛ اندام شاخه ها و تیغاله ها را می تکا ند. بر برهوت, تنهایی آب و سنگ و آب سنگ را می جوید. من از ستبری دیواری چنین ؛ بی توان, دیدن یا شنیدن یا گفتار سره ؛ آمده بودم, به سختی سنگ می اندیشیدم و راه بلند. دانستن و تاریکی راه . به فریادهای خشکیده ای که به چپ و راست می دویدند و کارشان بر سر سنگها ؛ مزه ی نرمی دا شت. به رنگ, خونهای ماسیده بر سنگساری زمین . در یخزدگی چکنده ؛ مادر را دیدم دورترک؛ کنار, دهانه ی پلی ؛ نشسته بود پیچیده در چادری گلدار به رنگ باختگی هزاران ساله .

ه.س
یکم دسامبر ۲۰۲۵
تورنتو