جاسک

هوشنگ, سارنج

…در کودکی آ شناوری را در چال آبهای “جگینرود ” فرا گرفتم. و بوی آدمهای سوخته را در بزرگسالی و دریانوردی و هنگامی که با لنج به هند می رفتم؛ آموختم. آن زمان که با چشمان دیده ورم؛ بر آبهای پر ماهی در کنار, دلفینها , بر لایه ی نرم, موژ آب ؛ پرواز می کردم .
” بشاگرد ” را می دانی؟ دوزخی جاییست پر مارهای زهرناک ؛ در سایه سار, کپرهای سر شار از خانوارهای برهنه و گرسنه. جگین شیرین آبی دارد از بارش , دلسوزه ی ابرهای سترون. بهاییتر از کوثر .

از بامدادی خورشید نروییده پس از سق زدن,نواله ای از خمیر,آ رد, هسته ی خرما؛ که یک روز ما بچه ها را می دارید؛ چونان چلپاسه ها ؛ تا شب ؛ در آب می غلتیدیم .
در یانورد, چشم باخته ؛ باهویی در مشت و پیچیده در لنگوته ای سپید و دستاری چرکمال خود را به کرانه ی آب رسانده بود تا به یاد, جوانی خفته اش ؛ تن به آواز, آبی دریا ؛ بشوید. بر ماسه سنگی نشسته و به کنده آ جدار, خرما بنی لم داده بود. و با نوک انگشتان و بینی خمیده و گوشهایش مزه ی آب, شور و هوای نمناک را می مزید و سخن می گفت؛ مگر باد بشنود.پوزه های پهن پر شیار, دو کف, پایش؛ با رگهای آبدار , جهنده از دامگاه, پوستی ؛ همچو کله های کفچه مارهایی ؛ بر دو شاخه ی کهور ؛ در چنگال مار افسایی استاد ؛ چانه در ماسه فرو برده بودند.
لنگ, تنپوشش؛ تا بالای رانهای گوشت ریخته اش را می پوشاند. و چشمان, پیه گرفته اش در کاسه می گردید. جادوگر آبهای پر لمبر؛ افسانه ساز, اکنون؛ جان, مرا ؛ تور کرد و همراه, دیگر مرغان خنده ؛ به آسمان پر داد. کشتیهای بسیار بر آب می سوختند. و آوای هزاران آتشبار, هستی سوز همه را کر می ساخت. از کف دریا جوش بر می خاست . در هیا هوی ترکشهای اهریمنی به سوی مو ژ های موسیقی باد و آب و رنگ و دلبستگی به زنده بودن ؛ سکندری می خوردم و بی درنگی؛ پیش از بر خورد با دیوار, آب, جنبان؛ بر ستونی نرم و بلند از باز دم,نفس, دریا تنوره می کشیدم. و جانهای رهیده از کالبد های از هم پاشیده را کوچک و کوچکتر می دیدم.
دریا نورد, سایه سان؛ جامی داشت ؛ برنجین و سیاه,سالمندی. تمامی هستی و دلبستگی او در این گیتی پر خواسته. همان جانمایه ی کش دادن, نگونبختی آ ویخته بر دستان, دریوز ه گرش. گاهی ” فتوتی ” بر جام ریخته می شد؛ و در نا باوریش باور می کرد که گذار, کروبیانست. دلم می خواست در تن, نخلهای گیسو باخته زیر, ابرهای نازا ؛ هم رسوخ کنم و مزه ی تلخ, جفا را هم بچشم. دیوارهای سنگی بر سینه ی تاوه های پر ماسه و هرای خیزش بادهای روبنده و بادآ سهای چوبین, بی گندم ؛ نمی گذا شت. به سوی دور, همسایگان, خرسنگ های خیس, سر از لغزندگی آب بر کشیده در برابر, زخمه های موژ و فوران, سپید آبهای پرنده از فراز, پاره کوه های از هم دریده نهادم. پرواز با هزاران, دلباخته ی رهایی از اوج, تنهایی بر تنگنای زمین , پر بیدادو ویرانی و چپاول و سیری نا پذیری ؛ کشش, کمانه ها بر تارهای نازک حس می باشد.
از آسمان آشکار بود آدمیانی در جامه های سوزن دوزی شده ی هزار رنگ. پایکوبی می کردند. هیچیک چهره نداشتند. و نه دستی یا ساقی. در جایی که نه بر خاک گل روییده بود و نه بر سنگ. چاره ؛ با سوزن و نخهای به خون رنگ شد ه ؛ بر باغ, جامه گل نشاندن است. بر ستیغ های گرسنگی بیدار؛ بر پیچه های سیاه؛ و سا ریها ؛ هم. می دیدم ؛ هر آدمی ستاره بود ؛ در روشنی خویش . رنگین با شرابه های بسدی (مرجانی ) و منگوله های گوش ماهی . یادم می آید پیر مرد, کور, دریانورد, گدا ؛ گفت : روبش خاک کم بود ؛ اکنون به غارت, روزی ما از آب, دریا هم آمده اند.

۱۵ جولای ۲۰۱۹
تورنتو