کمپتا (برگی از یک سفرنامه )

هوشنگ, سارنج

..از توروکس دو راه هژده کیلو متری به کمپتا بر (بلندیهای ۶۳۸ متری از سطح,آبهای آزاد ) شمال,توروکس می رسد؛ در ۵۳ کیلومتری ” مالاگا “. راهی باریک پر شیب و بلندی تا رسیدن و بس همه زیبایی.راه از تراشیدگی دامنه ها و میان, باغهای زیتون و آوا کادو ؛ انجیر و بادام و تک و توکی ؛ خرما و پرچین های سنگی و کاکتوسهای درختی و گلهای آذینی و فیکوسهای تناور , سایه ساز ؛ بر آمده است و چونان ریشه های زندگی جو بر دامنه ی کوهستان و تپه ها و دره ها می پیچد و می رود. هر کس دروازه ای ویژه ؛ تراویده از اندیشه و بر دآشت, خود ساخته است از کاشی پاره ها ؛ سنگهای رنگین ؛ از آب ؛ خاک ؛ گیاه و جانور ؛ آذینی بر باغسرا یا تاکستان, خویش. راه و آسمان و دره و دریا را بایستی با دو چشم جدا از هم دید؛ با یکی راه را با دیگری زیور, زیبایی گسترده را.
ویلا نشینان یا باغدارانند یا دلدادگان , دم زدن در هوای بامدادان دره های سبز و شامگاهان, آرام فرورفتن, سبزه زاران به تاریکی, نیمرنگ, شبتابی ستارگان یا شستن, چشمان, دیده ور ؛ در آبشار, مهتاب. در نگارگری سایه روشنها . شهرهایی که چون سپیده ی پگاهی رنگ, روز دارند. شهرها یی که به یارمندی رنگ و سنگ نگاره ها ؛ همیشه بهاران شده اند. گلهای آفتابگردان ؛ هر یک در اندازه ی خورشیدی گمانی ؛ سر به هر سو ؛ و گلدانهای آویخته از چنبره های آهنین. یا در وازه های هر آدم نشین, “کمپتا “روستا شهری بهشتی.
کوچه ها ی باریک همه رو سوی تارک, کوه دارند.کف و در و دیوار چون پیمانه ای از نقره ی قلمزده ی سپاهانی است از نگارگری با جان مایه و پلکآنی . گل در کوچه آزاد است و در دسترس چون کبوتران, آزاد. خانه ها ؛ رستورانها با آتلیه ها ی هنری و آرایشکده ها و میخانه ها و … بافتی در هم تنیده ی دیبایی خوشرنگ و نگار دارد چنانکه درزی از چلتکه دیدار نیست این پیوند, پیشه و زیستگاه هم در هم تنیده ؛ سازمان یافته و از یک قبیلگی را می رساند. چنان آشنا و دور از بیگانگی که رستورانی خود را تا درگاه, کلیسایی کشیده است و جامها بر میز و دستان, میزبانها می خندند. نه بر این آستانه که به زیر, هر سایه ای کوره ی زندگانی گرم می تابد.
زیر, آفتاب نشسته ام و خانه هایی سپید پیکر با کاکلهای ا خرایی و یا آجری رنگ؛ در سایه ی برگهای بادبزنی نخلهای آرایه ای می بینم. بسیاری کوچه های نگارینه دار چشم به راه, خلیدن تیر, نگاهی از سر, مهر بانی و آفرین نشسته اند. هر میدانچه زیر, سایه ی بلند, ناقوس, نیایشگاهی یا درختان, پرتقال ؛ آسایش جایی برای مردان, پیر ؛ از کار است. و بر هر دیوار نوین یا تهی از نقش؛ کاشی سازان با کمک, هنرمندان, پیشه ور؛ فرهنگ, گذشته ی روستای زادگاهشان را در نمایش روند زندگانی آفریده و همیشگی سا خته اند. نقشهای استران بارکش از تاکستانها تا کارگاههای شرابسازی بر تابلو کاشی های دیواری نموده اند. یا گذشته از چهره پردازی دانشوران؛ پیشگامان, رسته های درودگری؛ چاپ؛ و بافندگی و…در ریخت, نمایه ی کتابخانه و موزه ی همگانی در دسترس, گذ رندگانست. باغسازی بر سنگستان سر زمینی کم آب ؛ خشک و کم خاک, زراعی ؛ریشه در زهزاد های دیرین دارد . آب را در بشکه های چند هزار لیتری گرد می آورند و با آن آب, پر هزینه ی به پای هر درخت یا بوته آورده ؛ چشمه ای آفریده اند تا هر تاک تشنه را شیرین بر بسازند.
شب ماه, نیمه پشت, کوهی بلند فرو می رفت. چند ستاره چشمک می زدند. دب اکبر بالای شانه ام؛ می درخشید. در پی یافتن, ستاره ی قطبی بودم. در پنج برابر ی پهلوی زیرینش آنرا دیدم. آنقدر دور بود که با تمامی سترگیش ؛ سو سو می زد؛ خیلی ممکن است هر دیدن آخرین دیدن باشد؛ یا هر دمزدن یا سخن گفتن؛ زندگانی داستان, کوتاهیست که زمانی برای بدی کردن ندارد ؛ جهان به این بزرگی را کسانی می خواهند از آن, خو د سازند و نمی دانند در پیشگاه, هستی زمان, ” منم ” بسیار اندک می باشد. بازه های کیهانی ؛ میلیارد ها سال نوریست. …..