هوشنگ سارنج – تورنتو
آدينه پانزدهم اكتبر، بيست و چهار روز از مهرماه گذشته و شب آغاز رمضان. ابرها، بارنده، گاه شديد و گاه تنبل. چالكندها پر آب باران و گذرگاه ها جويبارى. زنان مسلمان و روزه باور، با روسرى و ناخنهاى بيرنگ، رمضان را پيشواز رفته اند، مردان خمار سيگار و عصبانى در امساك. قهوه و چاى و هر خوردنى – برايشان – زندانى ظرف و آسمان اخمو بذال.
در پيچه ى بارانى، خشك، چشم به راه اتوبوس رو در روى مرده شويخانه غربيها، تا مچ پا در آب، زنده ايستاده بودم. اتوبوس آمد. هواى گرم داخل آن همراه بخار نفسها، شيشه سرد عينكم را تيره كرد، وقتى دوباره بينا شدم; دو دانشجوى «مورمون» با چشمان باز، زيرك و كنجكاو مرا از لابلای شاخسار پر يادشان مى نگريستند. آنكه كوتاهتر است و بسيار سمج و بى خجالت با زبان فصيح خودش پرسيد: شما را مى شناسم؟ جايى ديده ام؟ در اتوبوس؟ ….
گفتم: نه، شش ماه پيش، كتاب مقدس خودتان، انجيل به زبان پارسى را به من دادى، يكصد و ده برگ از آن كتابرا خواندم، پر اشتباه زبانى و املایی بود، ويرايش كردم و باز دادم، چون مرا نرم و آسانپذير نيافتى، رهايم كردى، كتابرا به مركز فرستادى؟ مرا به ياد آورد. چاﻻك از كيفش كتابى برآورد. دو زبانى. و آغاز به خواندن كرد…. » شهر تهران در دامنه كوهست. تابستانها هواى گرمى دارد… زمستانها سرد و برفى است… به ياد غريبى زبان پارسى افتادم كه چه بيرحمانه تن به ساطور بيمهرى متوليان خود سپرده و پاره پاره مى شود و جويده و ناسور به حال خود رها. نه شاعرى دلسوخته با مهربانى مى سرايد نه نويسنده اى استاد و پايبند و دلبسته مى نويسد، نه پژوهنده اى خونگرم، پاى بردن آنرا دارد!
آن هوشمند غربى آزاد، لنگ لنگان، هر فرصت يافته را به فراگيرى غنيمت مى داند و با چه سختى «توانا بود هركه دانا بود زدانش دل پير برنا بود» فردوسى را قرقره مى كند، مى نالد نه «بود» را مى فهمد، نه «ز» را، اما، توانى در دانايى را لمس مى كند و مى رود كه با آموختن زبان پارسى با سرچشمه ديگرى از آگاهى و شعور بشرى آشنا شود و ما كه خود از دانستن زير بناى سخت دو زبان درهم آميخته ى فرهنگ بنياد بهره منديم، از آموختن و جانمند كردن و سیطره بخشيدن به تواناتريش طفره مى رويم و گاه بيزارى نشان مى دهيم.
وقتى در آن بيگانگى فضاى اتوبوس – آن جوان – پارسى مى آموخت سرم به دوار آمد از خود بيخود شدم، ندانستم، كجا هستم. بوى آشناى زبان، يادگيرى و ياد دهى، واله ام ساخت، پوست احساس پوچى و حقارت در ميانه فرهنگى غنى، صنعتى از جامعه اى پيشرفته را شكافتم با آوايى بلندتر از همهمه موتور و روند زندگانى روزمره خيابانى زنده، بى شرمناكى قومى باخته و بى سرمايه و معنويت كهنه، همراهيش كردم. » … شهر تهران… را بى تزلزل و دلهره به پارسى روان و آهنگين خواندم. بيرون هواى پاك، ياد آور پس قلعه بود و آبشار دوقلو.
درشيب خيابان كه مى رفتم، برگرده كوه بلند ستيغ، ره مى سپردم و بر يال تپه ها و به زرد ﻻله هاى روييده در ميان كاسه شنهاى پاى خرسنگها مى انديشيدم، به ساقه هاى ترش ريواسهاى گودالهاى ماسه زار، كنار بيشه هاى ازگيل وحشى كه در آخرهاى پاييز و زمستانهاى زودرس، زير ﻻيه اى از يخبرف، تخمير شده، سرماگير شده بودند.
زير درختان، گويا «وانگوگ» تخته شستى نقاشى را جا گذاشته بود. زمين زير برگهاى آشناى زبان گنجشك با صد رنگ زرد مزرعه «گلهاى آفتابگردان» شده بود. برگهاى سرخابى «عرعر» ها و نارنجى افرا (Maple) ها، نگاره هايى از خلوص رنگهاى گرم نقاشان امپرسيونيست بود. بوى برگهاى آبديده و لهيده، پاييزى بيگانه مانده را از راه شامه زنده مى كرد. برگريزان زرد هر پاييزان پر نعمت. آفتاب جاندار فرحبخش در هر آفتابروى گرم و آرام. رو از سوز خورشيدى چرخاندن و به مجموعه انارهاى تن شكافته ياقوت دانه اى نگريستن. انگورهاى پر شهد و خربوزه هاى شيرين جان ايوانكى را خوردن و خنديدن و زندگى كردن.
اكنون رمضان، جلوه اى ديگر از همبستگى و مهربانى شهرى در ميعادگاه خدا-انسانى، در فصل فراوانى دستاوردهاى رنج آدميان خود را به پاييز هزاران رنگ رسانيده است تا همگان دوستانه از سفره كرامت كوششهاى خويش، پاك پندارانه زندگانى مسالمت آميز را به كرانه رسانند.
******************
Houshang Saranj – October 2004