هوشنگ سارنج
دور از هیاهوی خیابان بزرگ، ته کوچه ای ، که خانه های سد ساله دارد و درختان بلند کهنسال. کلیسایی کوچک ، با کلاه کشیده ی برج ناقوس ، زیبا و گلبهی رنگ – از کاتولیکهای اوکراینی – پشت به گورستانی سالمند ، بر فراز بیشه ای نشسته است. با پایین رفتن از پنجاه پله ی سیمانی و دستگیره دار جانپناهش، به درختان بید دیوانه و صنوبرهای پنبه ای و سرخ سیبهای آرایه ای و…میرسیم ؛ که سایه سارپهن شده بر سریر نی های افراشته اش، به دنبال جویبار پیچنده ، می رود تا پیش پای خستگی.
بایستی در اصفهان بوده باشی، نیمروزی بهاری و آب هم، در مادی ی نیاسرم، خیز بردارد ؛ تا بوی خوش شکوفه های انگور، در پرنیان نرم گرمای خیس، شیدایت کند. چمیدن آب بر بستر خاک، در همسایگی بلند درختان کبوده و چنار و توت ،به همراهی کف زدن پهن برگها، ترانه خوان شود. سنگ گورهای خارایی ی سیاه یا اخرایی، با گلهای پلاستیکی ی رنگ باخته از کنار گورگاه ها ، می گفتند؛ هر کس ، از کاروان زمانه اش، واپس بماند ؛ مرده است و در آرامجای خاموشان،رسوب خواهد کرد.
بی کسی ی گورستان بیشه ای ، بوی آشنای آب و سبزه و فریاد یک قرقی ی گرسنه ، مرا تا مرز مرگروز مادر پیش راند. نیمروزی در بهار ، با بچه ها گرم کار بودیم . انگشتی ، آهسته، در کلاس را، کوبید. ناظم بود. نه با چهره ی همیشگی . موهای سپید کناره های گوشش، نجابت و پیری ی زودرس و خسته را می نمود. مرا ، با چشمان پر غم ، نگاه می کرد. آرام، دستش را پیش آورد و کتاب را از دستم گرفت و شرمناک پرسید : ” شما کسی را در بیمارستان علی اصغر بستری داشتی ؟ ”
تا رسیدن ، می دویدم و به یاد آوردم که ناظم ، گفته بود “داشتی ” ، پس ، دیگر، نداشتم . پاره ای، در راهرو ها می دویدم؛ جایی ایستادم و دستگیره ی در ی بسته را چر خآندم . مادر، میان تخت ،به پشت و چشمانی باز، بی حس دیدن . نه انگار که، شست و چهارسال سخت زندگانی همسنگ با زمین را با خود، جابجا، کرده بود. تندیسی نرم و بی توان چیدن گلهای کمرنگ ملافه اش، دراز کشیده و آماده ی بدرقه به جهان فراموشی بود. یکباره ، دلم گرفت ؛ که آن دستان بی توش، دیگر نمی توانست لقمه ای بگیرد؛ یا پیاله ای آب را. آن هیبت مهربانی، با توشه ی تنهایی به سفر می رفت.
ثانیه شمار تلاشی ی او آغاز شده بود. و من در پی آن نبودم که او دیگرنیست ، تا از مساله گو با ایما ، بپرسد، من که زبان باخته ام چگونه نماز بگزارم ؟یا ، سهم آش های نذری او چه خواهد شد ؟ یا کارهای نکرده به تن، یا سر زنش های مغیلانه ی بشری، یا مشهد های نرفته، و ، یا، دستواره های به امامزاده نریخته……..دلم می سوخت که او دیگر نبود ؛ تا، پرواز پروانگان رنگی و کبوتران بیگناه سپید را ببیند؛ یا، رقص آب را در بستر رود ، یا، آبی آسمان را.
دلم می سوخت که او دیگر نیست تا رشد گیاه و شکفتن گل و خنده ی بهار و خشم طبیعت را ببیند . نرمش نسیم و سردی ژاله را بر سر علف ، حس کند. مزه ی خوش آب و تراوش دانه های عرق ، بر گونه های کار را بچشد. و تاریکی هولناک زیر آسمان پر ستاره و کهکشان راه شیری و باری دیگر، بازگشت دنباله دا ر هالی و…..تمامی مهتاب شبهای چهاردهم را، ببیند. کسی به شانه ام زد. و گفت ؛کمک کن تا او را بپیچیم. گفتم: نمی توانم، او مادرم، بود.
*********
تورنتو
١٢ آگست ۲۰۱۴