نعره های گردآفرید

هوشنگ سارنج

من جنگ خونین فسانه های خود را, می گشایم و می خوانم. چون موری پا شکسته ی پایمال . در سرایی, که از   ,فراز بی بلندایش , هزار پاره, از هستی ی اندوهگین, می ریزد. گردآفرید سیه کاکل, نهفته, خرمن گیسو را, میان, کلاه خود,حجاب . آن زخمدار, دالدر بر یال, خاک مرده ی اسپید دژ , مهمیز می کشد. جا یی که پهلوانش در بند است. و   حصارش  بی بآرو . ای شهسوار, بی اسبی تازنده  زین , بر شانه  باروهای بستان, خوشیده , نهاده  با پاهای بر آتش, متاز. داغ رکاب , بس نیست؟ چه در توان تو مانده  جز قصه های دوزخین , بر پرده ی درویشان, دوره گرد ؟ هنگام زمزمه ی اوسنانه های درد, چشمان تن , آن پنجره های نیمه باز , یادهای شیشه ای رنگین, خرد می کنند ؛ با رجم, نگاه های بی توش و حال. این کینه نیست. آنان , به سیخ, زبان و آتش تب, مثله گشته اند. تالار, کوچک, تفته , در سکوت و شکستن, نازکآن, خیال, می تپد چنان. در بهت, رجز خوانی ی آن غریبانه ها. بایستی نشست و سوختن, ققنوس را نظاره کرد. در پشت, ویرانه های دژ. در روشنان آذرخشی ی وهمناک مرگ.

**********
٢٢ بهمن ٩٣
اصفهان