هوشنگ سارنج
اگر, هزاران بار , باغسارهای دره ی زاینده رود و چرخش کارون بر گرد آبخوست شعیبیه ی شوشتر و نرگسزارهای خوزستان و کرانه های دریاچه ی پریشان و بهبهان ویا, دامنه های خرم سهند و مهاباد و رقص گلهای دشتی ی کردستان, در وزش خنکای باد, و گله به گله , چمنزارها و خشکسارها و نارستانهای یزد و ساوه و اردستان, و دیگر کویر های ایران و زیباییهای سیستان و بلوچستان و خراسان و آذربایجان و دریای مازندران و خلیج پارس و… و … را دیده باشی , هیچگاه از دوباره دیدن, سیر نخواهی شد.
دوازده هزار سال است که رودخانه ی نیاگارا, سر ریز آب دریاچه ی ” اریه ” را, پنجاه و شش کیلومتر, به دریاچه ی ” انتاریو ” می برد و در میانه ی راهش , یکی از دیدنی ترین پدیده های آفرینش – آبشار نیاگارا – سر بر آورده است. در آغاز , رود با پهنای پا نصد و پنجاه متر راه می افتد و پس از فرو ریزش از دو آبشار کنار هم, نعلی شکل کانادا, به پهنای ٧٩٢ متر و آمریکایی به پهنای ٣٠٥ متر , از بلندایی پنجاه و اند متری , به سوی بزرگترین گرداب روی زمین می رود تا رسیدن و خفتن در آغوش نرم انتاریو.
آب پر پهنا, از دور خیز بر می دارد به فرو ریختن و هر پاره سنگ با آب در نبرد است. ریز دانه های آب , بخار آسا , به آسمان , پر می کشند . پایین آبشار, آب کف آلود چرخزنان , راه کج می کند. آبخستهای کوچک, با درختان سمج وپای در سنگ آرام از آب می گیرند. شب , زمین در تاریکی آسمانی دیگر و پر ستاره می شود . در لبه ی آبشار, آب در پرتو کمرنگ شامگاهی , زمرد رنگ می زند. از دور شبق روان, پیش می دود. هر دم, کرانه های زمین , در روشنی شبچراغ های تابنده می بلند.زمین رود کنار , می لرزد؛ پهنه ی آب , دره ایست؛ گسترده , سپید و بخار آلود. زره ی آبخیز , لایه ی رویین آب زورمند را می پوشاند. هیمنه ی فریاد آبشار , دلهره ی پرندگان آبشکار می شود. غزل ناب, که در چشمان , نقش می بندد؛ تنپوش خرسنگهای فرا بزرگ کنده از دیواره ی دره است.
خانه , خانه ی آن ترانه , فریاد خیزاب است و ناله ی سنگ و پژواک دیواره ی کمانی . کف بر آب , گیسوی بلند و سپید پیری دوران است . سازه های پولادین فرازمند همسایه ی آبشار هزاران ساله , نوزادان یک روزه اند. نیونها بر پیشانی ی آنها , رنگ می کشند تا , زنده بودن را گوشزد کنند. با اینهمه , آنجا , هیچ نیرویی , توان برابری , با سالمندی آب و سنگ و گرداب پر هراس را ندارد. هرای فرازیده از کام ژرف دره ای سخت زیبا, ترسناک است.
ریزش آب و جویدن سنگ , خواب ندارد؛ آبست که مرز بود ن لایه ی سنگین را نشان می دهد. شب است و بهار خوانی آن . دل شهر تا بامداد در شادی می تپد. هستی با آدمی زنده است ؛و باید هر زنده , هستی و خوشی آنرا درک و لمس کند؛ هیچکس , پروانچه ی زندانی کردن و فسردن زندگانی شادمانه را ندارد.
**********
آدینه ١٥ آگست ٢٠١٤
تورنتو