عاشورای ۸۸

هوشنگ سارنج

وقتی رسیدم ؛ کوچه در دریای عشق و عاشقی بود. در التهاب آتش دلدادگی بود. یک جوی جاری ، خون خدا بود. موج بلند آدمی، سپر آسا ،پیش رفتن را ،دیواره می ساخت و بر جا ماندن و خیرگی،تا انتهای واماندگی . به چهار گذر که  رسیدم؛ بر خون می رفتم . آبشاری از خون دلمه ، آغشته به آب را، کسی به جوی خشک لجندار ، می کشانید. کسی هم ، خم خمانه ، آب می ریخت و کسانی دیگر ان فرصت را می گرفتند. علم پولادین با کسوت شکوهمندش ، هنوز با تمام سنگینی -از حلقه ی  کمر حمایل چرمین گذشته بر ستون مهره های یک مرد  کو هین  – گرد خویش می چرخید. زیره های هر پای افزار، در خضاب خون قربانیها ،یاقوتی بود. والگان شیدا، گرد خویش ،چرخ می زدند؛ بر فرشینه ای لزج. بر عقیق مذابی که از دهانه های گشوده ی رگها ،فواره میزد.

بخاری نمدار ، آهسته، در فضای سرد بامدادی ،بالاتر از قوزکهای بردبار،پرپر می شد.  عطر جامه های عرقناک،و بوی شیدایی گسلیده ، می تراوید تا ، دور ترین دور ها …برای رسیدن ، لابلای جمع به تنگ آمده ؛ می بایست ؛سرید. گامی به پیش نهادن ، در سنگلاخ ،معنی می شد.  گاهی که چرخابی از خلا ،یاور پیش رفتن می شد و شد. بر گرده ی دو سوی گذرگاه غرق  رهروان ،سیاهپوشان ،درمانجویان هزاره ها ،درد رها مانده بر کویردرد مندیها ،زایران، می پیوستی. و اجاقهای سرد مانده بر راه را می دیدی و رد شعله های بر دیوارو شمع آجینی ی خاک مرده و سیلان پیه ماسیده ی جویباری پهن که تا میانه ی گذرگاه ، کشیده بود.

سخت سفینه ی تن را به پیش می راندیم. بر گذرگاهی چرب و پر ازدحام که به زیارتگاه نزدیک مسجدی تنها مانده ، می رسید. نفس ،از سینه ی فشرده به دیوار و تنگنای خیل خواهنده،بد بیرون می آمد و دردناک به درون می رفت.  جایی بر گردونه ی جمع رونده، بی پای خویش و در هوا – در دایره بیوزنی – در دسته ی   پروانگان ،بر بالهایشان ،تا میانه ی دالان رسیده بودم ؛ که رها شدم؛ مشرف ‎ ، بر حسینیه و بالاتر از عزاداران ،آنانکه ،با نوای سنج و دهل ،زنجیر می زدند . سینه زنان . حسینیه یکسره سیاهپوش . از پوشش کبود،رگه های رنگین ،می درخشید  که شعاری از آن سر می کشید . سقف برزنتی بر شانه های شبکه ای از لوله آهنهای  در هم تنیده لنگر انداز.

سوکداران،در آن منگنه ،  میان دیوارها ،چونان دانه های هزارانی خشخاش ،در زهدان  جام خود ، تاب می باختند. کوره ی   آدمیان لهیده می تابید ؛ هرم نفس، ضجه ی   سنج ، فریاد دهل ،ناله ی   آدمی ،غوغایی از قیامت سرگردانی ،در وادی دادخواهی و التماس دادرسی، بپا کرده بود. آواز دردمندانه ی یکجای صدها ،التماس،از حلقومهای دریده به شکایت ،زلزله می ساخت.  فریاد آسمانسای ، بارها ، و ، بارها، حسین را به رهایی و یاری ،خواستن ،پس زلزله های زمین شکاف، پایانی نداشت،تا رسیدن نیمروزی .به دردناکی کهکشانی , غم . مرثیه خوان ،از فراز کله منار، زیر گنبد خیمه سان ،با آهنگی حزین و دردساز، اشک می ستاند. سرها همه یکپارچه ،چشمها گرینده ،دهانها ناله زار. گونه های رنگ باخته ،از باران چشمه های سر،خیس. قصه ی ام سلمه و خاک کربلا ،را،می شنیدند؛ که در شیشه .خون جوشان گشته بود. بهنگام، شمایل مقدس، بر سر دست بر خاست.

انفجار آتشفشان همدردی و تمامی ی نعره ی یا حسین از انتهای جان سرتاپا، حسیان. دستی برای بر سر کوبیدن رها نبود و نه خاکی برای به سر ریختن . گلهای رس، بر  کاکلها، می لرزید.رشته های پر طلایی ،کاه می درخشید. موج ناله ی سنگین ،در ودیوار و شیشه های  زندانی قاب را می لرزاند. راه خروج بر کتلها ، گشوده شد.آدمهای فشرده ،از نفس افتاده و مانده ،با گریز از تنگه ی دیوار و  سیاهپوشان،  راه می خواستند؛ با اشاره ی  دست، فرمان می دادند، فریاد می زدند. پرچمها، خفته بر دستها، به سوی کو چه، رانده می شدند؛ بر سریر سرها. نیمروز شهادت با طنطنه،بر امیدوران گذشت.دستها رویید؛ دیگها دهان گشودند.سفره ها ،گسترید. پره های بویایی جنبید. از کنج خانه تا رفتن، زایران به غذا خوردن چمباتمه زدند . شاد از خوردن ، شاد از بردن با ولع پر اشتهایی . کمر روز شکست؛ راه ها کم کس، فریاد ها بریده شد.  شام غریبانی دیگر، از پشت  کوه های خراسان، در راه آمدن، می خرامید .

 هفتم دیماه ۸۸  – اصفهان

*****

Houshang Saranj