زندان اسکندر

هوشنگ سارنج

یزد، گرما زده و تاسیده ، نزدیک نیم روز، در تب نشسته بود. درختان، زیر تابش خورشید شانه خمانده، برگ می ریختند. دستان گر گرفته ی شهر، از کناره ی “تفت” به سوی جنوب، تا سینه ی “شیر کوه” خمنده و پر پیچ و تاب ، بالا رفته است. آبشار هزاران، باغ روییده ، از میان بریدگیها و دره ها، پنجه بر چهره ی خر سنگهای کوهی ، فروبرده است و تسمه ی راه، هم، از کول هر تپه ی گردنکش، خزیده.

از یال هر کوهک بالیده در  سنگستان، دریای زمردگون درختان موج بر می دارد. وگردو بنان سالمند، بر دیوارچه های خاک و سنگی، سایه گسترند. بادامستانهای سبز برگ مخملین بار ، رودر روی توتستانهای بی بار. و هر ساله، آلبالو های وحشی ، گردنبند عقیق دانه ی پرچین هر باغسار می شود. از فراز تا فرود دره های زنده ی خسته را ، گستره ی گیاهان خود رو ی گونه گون ، آرایه ،میبندد. .

چوبکهای گلور، آویشن های خوشبو، کاسنی و گاوزبان ، خاکشیر و کنگر، شاتره و دیگر بویه های روییده از شکاف پی سنگچین حصار ها و لابلای ماسه ها و سنگپاره های بسیار رنگ، و گذرگاه آب، از درد تشنگی ،.سر بر شانه ی یکدیگر ، می نهند. بیرون  ” باقی آباد ” خرم ، دو شاخه ی راه ، هر یک، به سوی غزلواره های طراوت و سر سبزی  ” ده بالا ” و ” تظر جان ” پیش می روند.

اگر سال ، آبی باشد ؛ بهشتی ، میانه ی دوزخ کویری زندان اسکندر ، در شیار دره های شیر کوه سرد ، بیدار می شود. یخ آبها ی شیر  کوه ، همواره، گیاهان را سیر آب ، کرده است اما در سالها یی که کوه ،  زمستان ندیده، وخود بر تشنگی ، پنجه ی خواهش گشوده، بیشه  زار ها ، آه می کشند و درختان، پر می ریزند. زمین و گیاه و ریگهای ته جویبار ها ، چشم به راه اشک کوه یا ، دانه ی باران می نشینند.

دور چشمه ها ، شوره ی خشکی می نشیند ؛ رد کهنه ی آب ، غم می آورد ؛ باغیاران چهره سوخته، با بیلهای آب ندیده ؛ نژند و نگران ، بالا و پایین می روند. غبار ، و برگهای ریخته و سنگپاره ها ، در آفتاب می گدازند. کوچه باغ ها ، بی مردم، گلابگیریها، بی گل و بوته های خوشبو ، می شوند. دیگر عرقی نیست و گلابی.

دیگها، بی غلغل جوش و بخار، دهان، به زمین، می چسبانند. نیچه ها، در آببندهای بی آب ، می خوابند. آبکش ها ، خاموش، دستها ، زیر چانه ها می چسبند. چشمها، به ابر ها ی نازا ، خیره می مانند. و لبها ، زمزمه می کنند. دره های سبز بوستانور، از تشنگی ی بیگانه ، می سوزند ؛ و کوه، افسونزده ، می نگرد.

پرندگان ، هم می کوچند. شب، از زیر پرده ی هزار پاره ی درختان، ستاره می شمرم. ماه از پشت شاخه های بی برگ. بیمار و رنگ باخته ، درخششی نداشت. مرغ شب شکن ، حق را ، فریاد می کرد؛ و بلبلی زار و گم کرده گل، بامداد، را. شغالان گرسنه و تشنه مانده ، گاهی ، با هم ناله ی دلخراش ، سر می دادند. هنوز زهرابه ی اندیشه ی اسکندری، کوه را می تراشد. روشنی پگاهی، کمر شب را شکست.

*********

تظر جان ٧٩