هوشنگ سارنج
همه چیز از شب فرود فرشتگان به زمین ، آغاز شد. و سینه ی مرا سنگینی بختک زیر خود خرد کرد. پاهایم دیگر نجنبیدند . موجی سرب آسا ، آرام، به سوی گونه ها و گردن و سرم، لغزید . به نرمی و سردی ی ماری. هر چه ، کوشیدم، که بگریزم؛ در توانم نبود. دهانم به فریاد کشیدن، یاری نمی داد و لبها ، همراه هر واج ، کش می آمدند. و آواهایی هم که از آسمان می آمدند ؛دایره ای بودند و با مفاهیم ذهنی من، سازگاری و هماهنگی نداشتند.
همه جا، در و دیوار و عکسهای پیرامونم ، مزه ی خاکستری داشتند؛ بی آنکه آنها را بچشم. فلز و چوب و دستگیره های برنجی ، غوطه وردر آوای بم ریگهای آبی و سرخ، بوی ارغوانی می دادند. بختک که رهایم ساخت ؛ از لابلای چسبندگی ی اندام من به خوابجامه، بوی قهوه ای پنبه ی سوخته با پیچ و تاب رودخانه ای ، از پنجره ی نازک رها شده از دیوار بالای سرم، می گریخت.
سبکی ، در من تا اندازه ی پر روی رانهای کبوتری، رسیده بود. آنگونه ، که چند بار ، تا سقف اتاق ، با لا رفتم و در بازگشت، تا انگشتان پا، لوله شدم . و درونم، در شناسه ی گسسته ی کار واژه ای، وارونه شد. تا اینکه ، از چشمانم، نت فا، بیرون می جست. خانه ی آب و سنگ هم در نت پنجم بود. بی فشار، انگار در حریر بی آوایی، بر تخت روانی بی گرما، بی سرما، لای طاقه ای، ململ هفت رنگ، از جنس پژ واک ، پیچیده می شدم.
سوار بر گردونه ی گرد، گل قاصدک را با خود می کشآندم .رویایی و بیرون از قانون کشش ریزه های خاک به خاک. سرمای برف ، جامه ی خاکستری ، بر همه جا ، گسترده بود. حتی ، سوزنی برگها ، هم خاکستری می نواختند. زخمی بر زمین،دهان گشوده بود و گروهی، از آن می چشیدند تا مزه ی خاک تازه را ، در تنهایی کلاغ های رقصنده و بازیگران چرخه ی دروغ نماییها، چهچهه بزنند.
قالب ضمیر منفصل فاعلی را در جعبه ای چسبنده و پر یادمانده های پاتیل همه ی رنگها، فرو بردند و با پشت دستهای ناشی، به دهان فحاش و خونین تاریخی ی زخم، خاک سیاهرنگ و خشن را پاشیدند تا با تکه تکه کردن زمان مانده ، به سوی چینوت پل ، شنا کنند.
در خانه کسی گفت : این هم از این. با آن گنجینه ی بیماریها، که، سر مایه اش بود.
*********
تورنتو
٢ نوامبر ٢٠١٣