د.د.ت ٧٥ درصد

هوشنگ سارنج

آسایش و گردش فرزندان کار, رنج و کار پیوسته است. راه, بسی دور بود و گرمای تیر ماهی, در جاده ای خاکی و پر دست انداز. من ته جیپ, روی رختخواب پیچ خودم, بالا و پایین می پریدم و غبار راه را می بلعیدم . جلو , پشت فرمان, مهندس جیم , رانندگی می کرد و کنارش, مهندس میم , نشسته بود ؛ که بچه اش را درس داده بودم و ایشان بجای مزد مرا , به کار می برد .

طرح مارشال بود اصل چهار ترومن و چرخ پنجمش “ریشه کنی مالاریا”. اکیپی که مرا برایش می بردند؛ در اردستان بود. شهری از تاریخ مانده – در شمال اصفهان  – با معماری زیبای کویری , از خشت خام و کاهگل. و جاهایی هم, با آجر و گچ, زیر تاقهای بلند ضربی که, در آنروزگار , روستاهایش , با شنهای روان , بلعیده می شد.در راه, روستاهای خشکیده و مرده, تا زانو در شن نشسته, اندوه ویرانی را , فریاد می کشیدند. آنها ,آنقدر کوچک و از هم, دور افتاده بودند خیلی تند, در غبار بر آمده از گذار جیپ, پنهان می شدند.

راه بر گرده ی کویر , پیچ و خم بسیار ,بر گلیم نرم ماسه های سر گردان داشت . باز پیچی دیگر , باز دیواری درمانده و سرک کشیده از خفقان ماسه های درخشان , گرد کوهکهای ساییده و سنگپاره های سیاه. و خارستانهای تنک (با ضم تا و نون ) و خاک لیسیده ی تشنه لب. مرا , در روستای “چهارباغ  ”  جایی غریب و کم خانه , پیاده کردند. باریکه آبی نازک از مظهر قناتی پیر , ستون مهره ی روستا , بود. بچه های سمپاش, زیر سایه ی چند درخت بید پوسیده تنه, با شاخه های نزار , و برگهای باریک گرما زده , چشم به راه  ” محلول ” بودند ؛ تا , در سمپاشهای برنجین , بریزند. محلول ساز , مردی از تبار رنج پیدآر , سالمند و شاگرد فروشگاه لوازم یدکی خود رو , ریشی سپید دآشت؛ با چشمانی درشت و ابروانی پهن , سوار بر پاهایی پینه بسته که, سخت و بد راه می رفت؛ ولی مهربان که به مرخصی سالانه , برای در آمد بیشتر آمده بود.

همه برای دریافت مزد بهتر از عمو سام , به نوشیدن سم  د.د.ت , خود را مهمان کرده بودند. شب که خورشید می خفت, تنور بیابان ,که شنهایش ,پخته بود تا پگاه بیابانی گرما, پس می داد. و شغالان گرسنه, موسیقی کویر را ساز می کردند.و کارگران خسته , شب نشینی درتفرجگاه را … جشن, با سق زدن نانپاره های صدقاتی , که از شکم روستازادگان گرسنه , بریده و همراه دوغی آمده بود ؛ آغاز می شد. و در پایان غروبی ,غم  انگیز, بر پتو  هایی گر گرفته , دراز می کشیدند, تا , شبی بیداد گر از گرما و گزش پشه و …را به بامداد خنک کویری برسانند.

من یکی از دو سر کارگر گروهمان بودم و خط نویس .  قلم مویی داشتم و یک قوطی دسته دار , در آن, گل آخرای آبزده, پشت دیوار هر خانه , یا , آغل ….سمپاشی شده می نوشتم؛ د.د.ت ٧٥% . با وسواس یک نقاش . چنان , آرام, قلم را در خم دال , می گرداندم ؛گویا استاد غفاری بر پرده ی کاخ گلستان, می نگآرد؛ یا غزل سرایی, نگاهش, در پرگار زلفی , می گردد. پس می رفتم و چرخش دال را با کشیدگی  تا  می سنجیدم؛ و با شادمانی در ژرفای دل تپنده ام, به دیدنهای بسیار , می اندیشیدم….اینبار در خیرگی به پایداری چهار چوب دری ستبر با گلمیخها و کوبه های زیباتش فرو می رفتم و چون به خود می آمدم ؛ و از فضای خیال انگیز هماهنگی آهن و چوب و خاک زرین کاهگل بیرون می جستم؛ درد دوری از خانواده بر دل پانزده ساله ام چنگ می انداخت.

بامدادی دیگر , راه ما, به سوی روستای  ” جهان آباد ” بود . آفتاب کویری همه جا, گسترده بود؛ بی سایه ای , حتی باریک. باارکش جمس ارتشی , بچه ها , با ر و سم د.د.ت را با خود می کشید. و غبار , همچنان در مهابانگی دیگر, کهکشان راه شیری می آفرید. در خط دید ,حلقه های هر چاه از زنجیر کاریز , تا سیاهی روستا  یی در افق , می رفت؛ و تن  خشک و بیرمق را در تنهایی سالیان, به آفتاب سوزنده , سپرده بود. آب مکیده از  زمین در جوف خاک سترون, آرام و دور از هر نگاه , به سوی زندگانی می رفت. به نا گاه جمس از نفس کشیدن و زوزه فرو افتاد. و همه در چنبره ی کمند کویر گرفتار آمدیم. سقف قنات زیر سنگینی حجم بار ,  فروریخته بود. در دوزخ آفتاب و هرم شن , در اوج ناچاری , به خود می تابیدیم. چه , جنبنده ای دیده نمی شد. در پیچه ای از ترس تنهایی و بیابان هراسناک و غربت درماندگی, باد هم زوزه می کشید و جریان فرو رفتن در شن , هر دم نیرو می گرفت. شن روان ,چون  رودی با پیچ و تاب , می غلتید. راه نفس بند آمده بود ؛ اگر قد هایمان بلند تر بود می شد به ستاره ا  ی درخشان , دست آویخت.

باد سرمه بیز , سخت تر شد ؛ برای رهایی از یورش شن, درون کیسه های خالی د.د.ت خزیدیم. و تا بامداد, در آن جای تنگ و خفه کننده , جان کندیم. فردا روز , که روستاییان , بی آب ماندند,؛ برای آب آمدند و هنگام, فرو رفتن خورشید در اقیانوس شنهای روان, ما هم رهیدیم… شب در جهان آباد, زیر شمد تاریکی , در گرسنگی پر مدت,جل های خود را گستردیم. روستاییان که به از شهر آمدگان دولتی اعتمادی ,داشتند, به مهمانان نا خوانده ی ریشه کنی مالاریا, کنار فاضلاب , زمین کود ورز  را جای خسبیدن دادند.

**********
١٠ مارچ ٢٠١٤
تورنتو