هوشنگ سارنج
هر بامداد که من , رو سوی آفتاب, بر تو درود می دهم , آن بانگ آشتی است و درفش سلوک.دستان من , که شیرابه ی دردند و خواستن, گوشان , به سوی شنیدن دارند. من هر چه می کنم؛ همه کژراهه, است. گویا به ویرانگری, این دستهای فرومرده و نژند, آفریننده اند. ای آفتاب رهنما ا بر ما بتاب, که مردن , سزای کار , نیست . بر ما بتاب ,که گریزش, یگانه راه نیست. این آسمان خانه ی ما, همواره ابریست. این خاک خسته ی ما, سربی و گل اخرایی است.
**********
٨ آگست ٢٠١٤
تورنتو