بازگشت

هوشنگ سارنج

در انجماد یخین هر نگاه , وهوای سرد هر کلام زندانی , با هرم نفسهایی دزدیده , کج, پر خشم و سوزنده , سیما ب وار , بر دشت نا مهربانی ی تاریک از قهر خورشید و ماه و ابر های سترون لغزیدم . آشنایی , نه ترحمی که در اجابت دستی, غریب نوازی کند. نه با پیاله ی زنجیری از سقاخا نه ای بی سنگاب و آب. یا بهار, یا شکوفه, ویا کار. تنها آشنایم, جامه ام بود ؛ که بوی تنهایی داشت  و سایه ام که با من می دوید؛ و می نشست؛ و بیمارگونه می خزید.

**********
اصفهان
٥/١٠ /٩٣