در بیوزنی

هوشنگ سارنج

همه در جایی از طیف رنگ خاکستری بودیم. تنها خودت را می دیدی و آنها را که در اندیشه ات مانده بودند. استادی بی شکل , در آگیمی نه هراسناک چون دربانان دوزخ و نه زیبا چون پریان بهشتی , دری را می گشود همچو انگاره ای از در دخمه. و کسی را وارد می کرد و خود بی حتی نگاهی می رفت.

در پی ما , خاتونی هم می آمد. با چادری سپید که به جز چهره ی زیبایش همه ی اندامش را در خود گرفته بود. انگار که قرص صورتش را با پرگار زده بودند.درست مانند نگاره های روی پرده ی درویشان. او را در آن سفر دیگر ندیدم هر چند در سایه پیش می آمد. گرم آبی آما ده ی پذیرایی بود بی گرمایی یا سرمایی . آنجا جز خودت یارای دیدن دیگری نبود. آب به چالها روان بود از سوراخی به سوراخی دیگر می ریخت بی آوای شر شری.

دست در هر آبکند که فرو می بردم ؛ گرمایی پنبه ای و بی دما به استخوانهای دستم می نشست. گنجای آن سرا غاری بود با هزاران گور دیواری ی آبچکان و آبها به هر کنجی روان. با سر انگشتان سرد و استخوانی بی هش لجنهای چسبیده بر ته هر چالاب بلند می شد و کش می آمد. از آن آبهای نرم و ناب و درد باخته با دستان پنجره ای و پر شکاف و ترا ک بر می داشتم و به سر و روی می ریختم و دیگران را هم بی دیدن در می یافتم.

بی آنکه برهنه باشم  استخوانهای تشنه و از آب دور مانده  را سیراب می ساختم. همه چیز سبک بود و بی رنگ و گویا پری بر بال باد سوار هستی. از بیخ و بن کار شستشو و آب و گرم شدن یا سردی در کار نبود. گونه ای بودن در ناجایی پاره ای پا غوش (فرو رفتن )و ستردن در پا لونه بود. گونه ای نیایش زیر سنگلاخی بهم چسبانده و بی وزن دور از پاسبانی یا پاسداری چشم های خبر چین . آسمانه ی سنگی اش آن اندازه به تن نزدیک بود  که دانه ی گندم لای آس . و یا در دالانی می خزی . بی پی بردن به تنگی دم یا خستگی یا فرسودگی .

آسان از آن تنگنا می توانستم دست دراز کنم و آب بر دارم بی ترس یا دلزدگی. در پایان غار نمور و بی سبزه و روشنایی به دری بسته رسیدم . دستان پرده وارم را  که استخوانهایش جدا از پوست و گوشتها آویخته بودند همراه رانهای پیچده در پاتابه ای بی رنگ و خسته از سایش بر سنگها و شناوری در تاریکی بر در فشردم و آگاهی یافتم از فراز اسفنجهاکف آب تا بالای تاریکیها کش آمده باید بوده باشم. در را از بویش شناختم که از الوارهای بهم بافته بود و با گلمیخهای آهنی تاریک و رنگ سیاهی چاله زار آراسته . با دماغه ای تراشدار و کوبه های زیبای آجیده. کوبه در میا ن  گلاهنی پهن بوی پرچیدگی می داد. و مادگا نه اش پرهون وار بر چپ سو نشسته با همان آذین های روزنه دا ر .

آن در که باز شد دستان چسبیده به آنهم رفت تا آن دور های دور ؛ میان تاریکی سفت انباشته. چیزی همان خودم با دندانهای فرو ریخته و چشمانی غرق در گورخانه ی دیده   در من آویخت و بهمراهش پژواکی نرم از نواختی که بر آمده از آوازهای خیس دریایی بود را هم چشیدم؛ زمزمه هایی که در جویبار و در کوه و در بال زدن کبوتر های پروازی هنگام نشستن هم هست.

آن نسیم وزنده ی مخملین را در توده ی چرخان ماهیان دیده بودم ؛ آن ترس یکجای گریختن از دام رودر رو را ؛ که رنگ لاجوردی به گوش ها می نشا نید .  من در آن سیاهی همراه دریافت پهن در هم پیچیدم و چونان ستونی از استخوانهای نرم بافت برای چرخش گردابی در نوازندگی موجهای خزنده بر گستره ی آبهای لغزنده پیش رفتم تا زیر شمد گوشماهی های آوازه خوان دراز بکشم ؛ شاید شاهینی با چنگالهای نیرومندش بالای ابرهای گریزنده رو سوی بلندیهای برف ساز پروازم  دهد.

**********