هوشنگ سارنج
چادر سیاه شب , بر سر هر دو پادگان کنار هم کشیده و غول ستبر سینه و بلند کاکل کوه صفه , سر خود را به آسمان پر ستاره چسبانده بود. صحرای شب, با آنهمه سرباز خسته اش, در آرامش نظم پر هراس , پلک بر هم می نهاد. در اتاق افسر نگهبان خیلی آرام و آهسته باز شد. سینی شام افسر نگهبان , روی دستان سربازی ریزه اندام و سیاه و چرده , پیش می آمد. سرباز , زیر کلاه کاسکت نگهبان شب , پاها را بهم کوفت.
چشمانش در گودال چشمخانه , می درخشید. خوب که نگاه کردم ؛ کمال بود . همبازی دوران کودکی ی محله نو خلجا .از او خواستم شام را با هم بخوریم ؛ چه سالها, یکدیگر را ندیده بودیم. کمال و جمال , پسران عربه بودند. مردی عرب از جایی نا شناس. همه او را عربه می نامیدند. مردی بود کورو پیرو کر و از کار افتاده. با سری مو باخته و ریشی حنا بسته که همیشه ی خدا , می خوابید.
در دنیای تنهایی, چه باید می کرد ؟ آن سه نفر , پدر و پسر ها, کرایه نشین سید حیدر یا ننه رضا بودند. در دالان شیب دار آن خانه , راه پله ای ناجورکوتاه , از کنار آبریز , به اتاقی کوچک می رسید ؛ که دو پنجره ی بی رنگ و شیشه , یکی رو سوی کوچه و دیگری رو سوی خانه داشت . آنجا کنام آن سه بود. زمستانها جمال , برادر بزرگتر کمال, که بخا طر داشتن کاری در کفشدوزی به ” توکاری ” شناخته می شد ؛ آن پنجره ها را با مقوا , می پوشانید و تابستانها برای خنک شدن اتاقها آنها را باز می کرد.
یک روز من با حسن پسر حاج عبدالله که در محله ی سینه پایینی کارگاه رسن تابی دآشت و هفت پسر و دو دختر , آهسته از پله ها بالا رفتیم تا ببینیم عربه , چه می کند. او که ما را نمی دید. در جا خشکمان زد. از ترس گویا در گودالی ژرف , فرو افتاده باشیم. عربه , مانند مرده ای عریان روی سنگ مرده شور خا نه , دمرو خوابیده بود. او باور دآشت که دیگران هم او را نمی بینند. اتاق بی هر چیز بود. جز , کلکی گلین و دو , سه قابلمه رویین چرکابه ماسیده و چند تکه پلاس , بر روی بوریایی پخشیده. از همه چشمگیرتر , کوزه ی سفالینی بود دسته شکسته. با بدنه ی جلبک بسته ی سبز و قهوه ای رنگ.
آفتاب امانگیر تابستانی و هرم گرمایش, از حفره ی دیواری بی مقوا , بر او می تابید. بر گشتیم و بیشتر از گذشته , از عربه ترسان شدیم. من با حسن خیلی دوست بودم و هر روزه بعد از مدرسه , هنوز روشن روز, گرد محله مسابقه ی دو می دادیم. یک روز آدینه , که خسته از دویدن , روی سکوی خانه ی عباس آقا آژان نشسته بودیم؛ آغا بگم در خانه شان را باز کرد . ما از شرم هر دومان پریدیم میان کوچه. من رو به خانه ی آقا جسام بالا رفتم و حسن هم با کمی فاصله می آمد. که چشمم به یک کبک افتاد ؛ در چاهک آبریز, خانه ی سید حیدر , که روی چیزی نشسته بود. حسن را صدا زدم . او با دیدن کبک , گفت شاید از کبکهای آقا حسام باشد. اما من می ترسم داخل چاهک بروم . تو برو.
چاهک , رو به کوچه دهان بلعنده ی خردسالان , را گشوده بود. بدون در , یا دربستی. با حسن که در باره ی گرفتن کبک حرف می زدیم؛ آوای دلخراشی بگوشمان , رسید. بیشتر که کنجکاو شدیم فهمیدیم ؛ التماس عربه , از راه دور است. جمال که رفته بود سر کار کمال هم. ننه رضا هم نبود . سید هم دنبال پرده گردانی در تکیه ها , سر قبر ها پرسه می زد. در خانه را هل دادیم وبا حسن رفتیم میان دالان, دودزده و ایستادیم. از پله ها می ترسیدیم که بالا برویم. رو به خانه پیش رفتیم. وای ؛ صدای عربه از توی چاه آب می آمد. در سنگاب پیش, چاه کوزه ای هم , شکسته بود. به کوچه دویدیم. احمد آقا را صدا زدیم ؛ نبود. عباس آقا را صدا زدیم بنود . قاسم آقا هم نبود. دست به دامن رهگذران شدیم. چند نفر آمدند به یاری عربه . رسن از دور چرخه چی , با دلو و عربه , در آب چاه , بودند . کسی رسن آورد. کسی به درون چاه رفت , تا عربه را از چاه به در آورند. چند نفر هم از بالای چاه , رسنی که به عربه , بسته بود را می کشیدند. با نوای یا علی.
وقتی عربه از آب در آمد؛ خیلی کوچک و یکپارچه سپید بود و می لرزید. هر دو کف دستانش از پوست جدا شده , رگها و پی های گلی رنگش , از ماندن در آب پیر بود. ریشش , حنایی مانده بود و زیر شلواریش در چاه. کسی می گفت :آب این چاه دیگر , خوردنی نیست. خانه هم که آفتاب نداشت تا عربه ی مردنی را آنجا بخوابانند. کسی از بالاخانه ,بوریایی آورد. رو به قبله ,چسبیده به دیوار احمد آقا , روی خاکهای فرو ریخته از دیوار گلی , پهن کردند. چانه اش , یکریز , می لرزید. کسی از بالاخانه پتویی کهنه و پر سوراخ آورد ؛ تا گردنش, رویش کشیدند. کسی گفت بیچاره دارد می میرد. پلکهای پر چینش , کلون چشمهای پیه گرفته اش را می کشید. آب از نوک منگوله های ریش سرخش , می چکید . یکی هم نفرینش میکرد که ذلیل شده , آب چاه را نجس کرد . کسی هم می گفت :از نکبت این زندگانی آسوده می شود.
یکی دو بآر , پاهای لختش زیر پتوی بی گرما لرزید و نفسش آرام گرفت و لرزش چانه اش. مثل جوجه گنجشگی بی پر و آشیان رفت. جمعیت, پای دیوار جانکندن عربه را دیدند. هنوز کمال و توکاری نیامده بودند. ضرباهنگ چرخ چمنی , از فراز زورخانه , روان عربه را همراهی می کرد . آفتاب کمرنگ , لب هره ی بام بال کبوتران را می سا یید. بچه ها دورتر از عربه , در باره ی تا خت زدن عکسهای سینمایی چانه می زدند.
**********
تورنتو
۶ مارچ ۲۰۱۶