شهر, خاکستری

هوشنگ, سارنج

شهری بی کشته با کشتزارهای سوخته از تشنگی و آبچاهها همه ” بیر,برهوت ” . آب در تن, رودش بخار, جانگیر ؛ جویها ؛ تلنبار از لجن, خشکیده ؛ درختان بی برگ و چوپانها گریان؛ گاوها و گوسپندان مرده و مرغها در لانه ها؛بی جان ؛ مورچگان در چشمخانه های افتادگان جنبان….
همهمه از مردان بود و زنی دیده نمی شد. از بامداد ؛ دیگر کاری نبود و امید, زندگانی . خودرو کم دیده می شد و خوردنی و شتابی هم در کار نبود. همه چیز ؛ خاکستری می زد. آرام؛ به سوی جنوب, تپه سارانی پر خانه های بهم چسبیده رانده می شدیم ؛ بی خواستنی همه با هم می رفتیم بی گام بر داشتنی . گوییا ؛ خون در رگها فسرده بود. در باور, همگان روز, انجام در می گشودبی نشانه ای. نه زمین تندتر می گشت و نه خورشید آغوش گشوده بود. نه گرمایی بود و نه سرمایی .
مردها زیر, آسمانه ای کوتاه و نیمه تاریک چشم به راه, رخدادی ندانسته ؛ کنار, هم روی سکوهایی نشسته بودند. من و او با یکی از بچه هایمان؛ با هم راه افتاده بودیم. گروه به واکنش؛ به فرمانی ؛ ریخت, زنانه مردانه دآشت. در چشم بر هم زدنی دو همراهم را گم کردم. مدتی گاوه و ار (گوه )میان, مردان, نشسته فرو رفتم و سر انجام از خستگی و دمکردگی هوای سنگین و نفس بریدگی ؛ خود را از آن جای گور آسا ؛ کندم و به راه افتادم. پشت, سر که نگریستم؛ جایم را بمانند, عسل در کاسه ای پس از بر داشت؛ پر کردند . بازگشتی برایم نماند. کسی از فردا سخنی نمی گفت. از لابلای گروه, سرگردان؛ وامانده خود را بیرون انداختم. آسمان آبی بود و لکه های نازک, ابر ؛ بر آن می دویدند. زمینی که بر آن می لولیدیم. بی ابراز, همدردی یا؛ یارمندی یا پرسشی ؛ چنان نه هموار بود ؛ که هر دم؛ بسیاری ؛ سکندری می خوردند و با پشت, دست خون, پیشانی شکافته را می ستردند. تپه ها پر شیار ؛ سربی و قهوه ای آبرنگی می نمودند.
یک ساختمان, آبانبآری گونه ی آجری با نقابهای سیمانی ؛ آن جلو از بالای سر , مردان؛ نیم, تنه اش پیدا بود. صندوقهایی را پیچیده در ترمه های بدلی از آب انبار بیرون می کشیدند و به راهی و جایی نا آشکار می بردند. کار بدست, جوانانی کشیده اندام و سینه ستبر که شلوارهای مشکی به پا داشتند و با بند, شلوارهای کشی و سگکدار سفت شده بود ؛ انجام می گرفت. پیراهن های سپید تن و ریش های سیاه چهره شان را آذین می کرد. کیفهای سیاهرنگی هم ؛ به کمر بسته بودند که بر بند های برزنتی آن سنگینی می کرد. سخنی هم نمی گفتند فقط در کار ساختن, روزی بی فردا بودند.
از پیشخوان, سازه ی آب انباری نیمدایره ای زدم و خود را در غروبی که سایه می انداخت رها ساختم. شهر بر سینه ی تپه های بی چراغ خاکستر, نا امیدی می پاشید.
در پی گمگشته هایم می گشتم در جایی نا آشنا و بی راه و بی زمان. چند وابسته و آشنا را دیدم که به روشنی زندگانی و روز و وابستگی را انکار می کردند.
دری باز و سیاه از تاریکی او به غروب دهان گشوده بود. داخل شدم. در کور سویی ؛ یکی از دوستان؛ برای کسانی شعر می خواند. مشاعره نبود مشاجره بود؛ بر سر هم هوار می کشیدند. با اینکه نفسم بالا نمی آمد. فریادی از نوک انگشتان, پا تا؛ تارک, سرم بر آوردم : بابا من نمی خواهم به صندوق, زور ساخت بروم
خیلی چیز ها هست که من دوستشآن دارم ؛ بیایید همه با هم از اینجا بیرون برویم ؛ پایی بکوبیم ؛ چرخی بزنیم؛ راهی برویم ؛ نفسی بکشیم . سردی بامدادی را در شش هایمان حس کنیم ؛ شاید علفی بیابیم و بر آن دستی بکشیم.

دوست, خوش سخن ؛ بچه ی محل و همسایه ی دیوار به دیوار را هم مانند, برگی پاییزی خشک و سبک سیاهی از دستم ربود.به کسانی که نمی شنیدند گفتم حالا اگر بامداد آمد و همه چیز بر پا بود چه ؟ چرا نخواسته داوطلب, رفتن شده ایم ؟ با خود گفتم اگر مانند, بار, , پیشین زمینه سازی باشد چه ؟و فکر کردم ؛ نکند بمب, اتمی قرار است بیچارگان را نابود کند تا مالمندان ؛ آسوده تر زندگانی کنند ؟ و سر بر سنگ کوبیدم.
به کنار, راه رسیدم . گروهی در خودروهایی در هم چپیده به سویی می گریختند. من به امید, رسیدن به خانه ام در تاریکی پیاده می رفتم و به گمشدن, پیوندانم؛ می گریستم.
تورنتو ۱۳ دسامبر, ۲۰۱۸

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *