سیاه اندیشی …

هوشنگ سارنج

روی فرشی خشن بافت ؛ زندگی می کردیم. پشمش بمانند سیخک های خار پشت به بدن می نشست.در چند خانه اش ؛ دار بید هایی تشنه از آب که بجای برگهای سبز خار کاکتوس داشت هم می لرزید. در خشتخانه هایی نیز ؛ گلهای سرخی ؛ نماد جای گلوله ؛ آشکار می نمود. و آبگیرهایش بی آب و مرغابیهایش؛ زنده نما. بوی لجن پشم وموی کهنه از آب داغ سماور ؛ فراگیر. سروهای بلندش ؛ سر کج و سبز خرمش ؛ رنگ باخته . ماهیان آبگیرهای بی آبش هم ؛ از شراره های پرنده ی آتشدان شاخ شکسته ی خانه سوخته و ایستا. نهر های بی آب در پای گیاهان بی سایه ؛ همگون, گورستانهای بهشت نما.
سیمپشمها ی در گوشت خلیده؛ می بالیدند؛ و رنگ می گرفتند و بیشتر سیاه زخم قانقاریا و خوره می شدند. و خون روان در مویرگها را می مزید. تا آنجا که راه رفتن بر آن کف پاهای سیمتآری ؛ بالزدنی خنده ساز می آفرید.
روی نیمکتهای ” گازگیر “پای پرده ی سینماهایی که سیرابی هم می فروختند ؛ از بس فیلمهای ” هنسای عرب ” و ” تارزان و چیتا ” و ” صاعقه “دیده بودیم ؛ همبآور و هم گویش و توش آنان شده بودیم.
همه چیز همروی فرش سیمبافت شده بود. همپای مکتبخانه ها . زیر سایه سار داغتر از گلخن گرمابه های خزینه دآر که می نشستند و زخمهای کچلی آن آبگیرهای زیر بید سا ر های خشک را می خآراندند و می تراشیدند. و به ناطق هنسایی و عربده های تارزانی در آبگیر های سوخته ماهی شیر جه می رفتند.

آن سوختگی و بوی پشم سیمسایش ؛ روی دیدن و نگرش ما ؛ ماندگار شد؛ مانند آن بلند قدان سیاهپوش با چشم پوشهای دسته شاخی هزار کآره که بیشتر در پس کوچه های باریک, تاریک خنجر می شد. این چیز ها روی آن فرش زندگیگاه ما ؛ نهادینه بود و همگان در تیر رس, بررسی و واکاوی ؛ له شده بودند. روزی هم که جام خیمه شب بازی گوشه ای از فرش ما را چاپید و کتآبهای ولو و لب چیده ی باغچه های بید های لرزنده ی همه را سوزانید و برای خاموش کردنشان هر چه از آبگیرهای خا لی از آب با قاشق چا یخوری آب بر کشیدیم ؛ نشد. بما آموخته بودند برای بهتر دیدن؛ آبکشی آلومینیومی را بر سر دار, آنتن بچسبانیم. فرش خشکآب, خار خاری ؛ از آمدن کسی تنم را لرزاند و من دفترچه های دستنویس و کتابهایی نمدار از باغچه درآورده را به چاه همیشه تاریک, چغ چغی ریختم. به گمانم رسید تمامی ابزارهای کار را هم. آن ترس خاکستری روبرویم نشسته بود و می نگریست. من با دستانی خیس از گناهی نکرده نمایش آبپاشی می دادم. و او با زهرخنده آ ب, نه آب را از هوا می قاپید و ساچمه آسا ؛ به سویمان می پاشید؛ که تا روز گور ؛ رد, چهار پاره هایش در اندیشه ی زنده بگوران , دلسوزیهای بیهوده ؛ در اندیشه هایشان خواندنیست. همه ی آنچه در چاه ریختم ؛ سبکتر از سنگینی یک پر فریاد, رهایی سر داد. آن سیاهپوش لندوک ؛ سرتا پا ؛ لرزندگی از خنده بر خاکستر ترساندن نشسته بود. ما جامهای گیتی نما ی کتابسوز را بر گرده ی دراز گوشهای بومی ؛ بسختی از باریکه راه های هرزابی تا کله ها بالا کشیدیم و به یاری تور های سیمی به شکآر , انگاره های آسمانی رفتیم.

۸ می ۲۰۱۹
تورنتو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *